خط صد و بیست و هفتم

ساخت وبلاگ

روزای آخر سال بود و تقریبا همه چیز رو تعطیل کرده بودیم. خیلی کار خاصی رو پیش نمیبردیم و به اصطلاح موتورارو خاموش کرده بودیم تا یخورده استراحت کنیم. فرصتی شده بود تا بریم یه چنتا کوچه اونورترو ببینیم. یه تابی خوردیم تو شهرو یه غذایی هم خوردیم. چن روزی تو اون شهر مونده بودیم و من هر روز یه پارکینگی همون اطرافی که خونه گرفته بودم یه شب رو اجاره میکردم و تو همون اپ هم هزینش رو پرداخت میکردم. یه روز قبل از برگشتنم اومدم پایین که ماشین رو بردارم ولی ماشین سر جاش نبود. اولش فکر کردم حتما یه جای دیگه از پارکینگ ماشینو پارک کردم و یه دوری زدم به امید اینکه پیدا میکنم ولی نبود. دیگه قطع امید کردم که ماشین اونجاست زنگ زدم پلیس و گفتم که فلان جا هستم و ماشین رو یا جرثقیل برده یا دزد. سوالم رو بدون هیجان خاصی پرسیدم و افیسری که پشت گوشی بود یه خنده ای کرد و گفت برا کسی که ماشینش رو پیدا نمیکنه خیلی آرومی. منم پی حرف افیسر رو نگرفتم و گفتم که الان باید چیکار کنم. اونم یه شماره داد و گفت اول استعلام بگیر جرثقیل برده یا نه بعد اگر اون نبود بگو که پلیس بیاد صورتجلسه کنه. اون شماره ای که داد طبق معمول کسی جواب نداد و من ه شماره دیگه از رو دیوار همون پارکینگ پیدا کردم و زنگ زدم. اونا ماشینو جرثقیل کرده بودن. جایی که ماشینو خوابونده بودن دورتر از جایی بود که من بودم و یه ماشین گرفتم و یه ساعت بعدم ماشینو از پارکینگ تحویل گرفتم. تو راه هم یخورده با راننده گپ زدیم. یخورده که حرف زدیم گفت از ایرانی. گفتم چطور فهمیدی. گفت از رو لهجت. اینجا من دوستای ایرانی زیاد دارم و انگلیسی رو با یه لهجه خاصی صحبت میکنن. خودش فلسطینی بود و زنش اوکراینی بود. تو راهم که داشت منو میرسوند یه رستوران ایرانی هم بهم معرفی کرد که شبش رفتیم اونجا شامو زدیم. رسیدم دم پارکینگ از مسولش دلیل اینکه ماشین برده بودن رو پرسیدم و اونم گفت که تیکت پارکینگ نداشتی. منم از تو اپ رسید پرداختیم رو بهش نشون دادم. مسولش گفت که اینجایی که تو پرداخت کردی اصلا اون آدرس نیست. نکته عجیبش این بود که هم تو اپ و هم تو گوگل مپ هر دو آدرس یه جا رو نشون میدادن و خلاصه اینکه مجبور شدم یه پول خوبی بدم تا ماشینو از پارکینگ تحویل بگیرم.

اون روز قرار بود بریم دومرتبه ساحل و یخورده بچرخیم. دیگه تا برم ماشینو بگیرم و برگردم حوالیه بعد از ظهر شده بود. یخورده تو همون نوار ساحلی راه رفتیم و از زمین و زمان گفتیم. ازین حرف زدیم که چقدر روزها و سالها دارن بسرعت رد میشن. هوا هنوز سرد بود ولی سوز چن روز قبل رو دیگه نداشت. یخورده نشستیم رو شنها و تو سکوت خیره شدیم ببینیم ملویل بالاخره موبی دیک رو شکار میکنه یا نه. دیدم دستشو میزنه زیر شنها و شنها رو تو باد میریزه. گفت از وقتی بشر بوده میلیاردها آدم بدنیا اومدن و مردن. تقریبا جسد همشونم یجوری برگشته به طبیعت. بعد یکی از دونه های شنی که بدستش چسبیده بود رو نشون داد و گفت اینم میتونه یه آدمی باشه که یه روزی تو این دنیا زندگی کرده و تنها نشونی که ازش مونده همین یه دونه شن هست. شاید حتی اونایی هم که این آدم رو میشناختن هم دیگه هیچکدوم نباشن و کسی حتی یادش نمیاد که همچین کسی با این اسم و نشونی تو این دنیا بوده. بعد یخورده اونورترش دوتا دونه شن رو نشون که بهم چسبیده بودن و با اشاره بهشون گفت ولی این دوتا انگار هنوز میخوان از حال هم باخبر باشن. بعد خیلی با احیاط جوری که از هم جدا نشن دومرتبه گذاشتشون رو ساحل. من همینجوری بیصدا خیره به اون دوتا شن بودم و که یه لحظه بعد باد اونارو با خودش برد.

حس غریبانه بیگاه شامگاه نبودن کسان غریبم را به یادگار خاطره خوشنامیشان حک میکنم.

شهدای انقلاب ایران،

شهدای جنگ،

شهدای آزادی،

شهدای اقتصادی،

شهدای فرهنگی و

عاشقان.

خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 63 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 20:38