خط صد و بیست و پنجم

ساخت وبلاگ

من گنگ خواب زده و عالم همه کر.

مجنون حال غریبی داشته. سکوت فغان بلندتر. ما صدای این دیوار ترک حورده ایم و باران تنها علاج رهایی. من با خودم سکوت حمل میکنم. آری سکوت. هوا سرد شده و شب از خیلی زودتر شروع میشه. یه موقعی بود آرزوم بود که برم فنلاند. چون خیلی سرده. دما تا منفیه خیلی میره و آدما دنبال این میگردن که یه سوراخ موش پیدا کنن که بچپن توش. انقدی سرد میشه که کسی مجال پیدا نمیکنه سری بچرخونه و کسی رو ببینه چه برسه به اینکه بخوان ازهم دیگه سوالی و جوابی کنن. هیچکی بمعنای واقعی کلمه فرصت نیکنه تو زندگیه کس دیگه ای سر بکشه. اونموقعها خیلی این جذاب بود برام. همش دنبال این بود که یجوری برم فنلاند و تجربه کنم زندگی تو خلوت. نشد یرم فنلاند ولی اینجاییم که هستم خیلی تفاوتی نمیکنه. الان چن سالی هست که اون نوع زندگی کردن رو دارم تجربه میکنم. خیلی وقتا خوبه و بشدت راضی هستم. معاشرت خلاصه میشه به همین سلام و علیک مجمل و خلاصه روزانه. گهگاهیم اگه خیلی حال داشته باشیم یه غذایی هم باهم میخوریم. از دورم اگه همو ببینیم یه سری تکون میدیم به نشانه اینکه میشناسیم همو. کسی نه حالی سراغ میگیره و نه اونقدام فرصت و حوصلش هست که احوالی از روزگار هم بگیریم. سرمای هوا به جون آدما نشسته و دستای یخ زده شاید یموقع بهم برسه برای عرض ارادت. یه وقتایی ولی دلم تنگ میشه. تنگ میشه برای اینکه یکی دربیاد بگه خرت به چن من؟ یکی دربیاد بگه اصل حالت چطوره؟ کجا بار میبری؟ اصن اینهمه که گذاشتی به دوشت برا چیه و کجا داری میبری؟ یه دقیقه بزار زمین اینارو بیا بشین ببینیم جریان چیه انقده ساکتی؟ بیا یخورده بگو سبک شی بابا.

اره تغیر دوگانگی این وهم خواب آلوده بی جان در سراب لحظه های خشک سرما زده بماند برای دستان خیس خاک آلوده ی آن نمیدانم های گاه و بیگاه. گناه مردمان درگذر در گذار از نا خوش احوالان سر درگریبان همین بس. سرزنشمان مکنید ای چالاک دلان پر تلالو. مارا خوابیست خوش و خواندنیست روان. قواممان با نابودن پرهیزگاران صاحبدل خوش است و چشمان به طلعت صدایشان خوشتر. ما دست به سرمازده ایم خواب آسودگی ببینیم، دو سه رویا از بودن، دو سه خط از نوشتن و دو سه بیت از خواندن.

پل خیال میزنیم رو اینهمه سرمایه گرانمایه. بیا خیال کنیم فردا خالی شده سرزمین از دژم. بیا خیال کنیم رفیقامون نفس میکشن با خیال راحت و هر کسی زندگی خصوصیش رو داره و تو عموم هم با قانون آدمیزادی میتونیم زندگی کنیم. بیا خیال کنیم کار کنیم میتونیم هزینه زندگیمونو بدیم، بریم کوچه همسایمونم ببینیم، برا عروسی و عزای همدیگه هم خرج کنیم. بیا خیال کنیم مهسا رو نکشتن. آره بیا خیال کنیم مهسا رو نکشته بودن. بیا خیال کنیم اومد به اقوامش سر زده و برگشته پیش خانوادش.

رسیدیم مقصد. مسافرا بیزحمت بیان پایین چمدوناشونو تحویل بگیرن.

- اشکان پاشو رسیدیم.

- ... هان چیشده؟

- میگم رسیدیدم پاشو بریم پایین.

- مال منه اون چمدون. ممنون.

- خب یه دقیقه وایسا من برم یه ماشین بگیرم. الان میام.

- وایسا مگه باباینا نگفتن میان دنبالمون.

- عه اره یادم رفته بود. خب پس بزا زنگ بزنم ببینم کجا موندن؟... الو سلام. اره رسیدیم. الان ترمینالیم. عه خب پس وایسید الان میایم اونطرف... بریم. اومدن اونور ترمینال وایسادن.

- پس چرا نیومدن اینجا؟

- گفت مثه اینکه ترافیک بوده دم ورودی دیگه گفتن وایسادن که ما بریم پیششون. بیا بریم ازینور.

- سلام جان من. مادر به قربونتون. دلم یه ریزه شده بود براتون. خوبید؟ خوش گذشت؟ اذیت نشدید؟

- سلام نه خوب بود جاتون خالی. همه کلی سلام رسوندن.

- بابا بده ساکتو بزارم تو ماشین... خب سوار شید که بریم.

- خب تعریف کنید؟ چخبر بود؟ کجاها رفتید؟

- هیچی بابا همش ازین خونه میرفتیم تو اون خونه. چقد فامیل داشتیم تهران خبر نداشتیم. یکی دوز اول خیلی خوب بود انصافا. کلی از فامیلارو که خیلی وقت بود ندیده بودیم رفتیم دیدیم. مامان ولی من دیگه با اشکان جایی نمیرم.

- چرا مادر؟

- هیچی بابا. انقد که بکن نکن گفت بهم تو این چن روزه. بیست و چار ساعته منو میپایید. انگار میخوان منو بدزدن.

- اشکال نداره مادر برادرته. دوست داره. سخت نگیر بهش.

- مامان ولی تهران یجوری بود. انگار همه مارو میشناختن. بعضی وقتا که تو خیابون داشتیم راه میرفتیم بعضیا سلام میکردن بهمون. بعضیام اخم میکردن بهمون. یبار رفته بودم چارراه ولیعصر دور بزنم یهو یه خانومه اومد سمتم و همچین باهام شروع کرد گرم صحبت کردن. انقد قربون صدقم رفت که نگو. داشتیم خداحافظی میکردیم کلی منو بغل کرد و هی میگفت سرت سلامت دخدر گلم. مواظب خودت باش. نمیدونم انگار خیالاتی شده بودم. بعضی وقتا از جلو مغازه ها رد میشدم انگار عکس منو قاب کرده بودن زده بودن به دیوار. بعضی ماشنام انگام عکسمو زده بودن پشت شیشه ماشیناشون.

- اره بابا خیالاتی شدی. باهم بودیم. دم یه مغازه وایساده بود و بهم میگفت "عکس منو زدن به دیوار". والا هر چی من نگا کردم چیزی ندیدم ولی راس میگه اون خانومه خیلی عجیب بود اونروز. کلی نشسته بود با ژینا به حرف زدن. انقد گرم گرفته بود انگار مارو واقعا میشناخت. ولی هرچی اون خانومه با محبت بود اون مرتیکه لندهور عوضیو بددهن بود.

- کی بابا؟ به شما بی احترامی کرد؟

- نه بابا یارو نمیدونم از چه دنده ای پا شده بود اونروز. سر هیچی پسره لباس رنگ روشن پوشیده بود. یهو دیدیم باهاش گلاویز شده. رفتم جلو ببینم چیشده، دیدم هوار هوار میکنه و بد و بیراه میگه "چرا لباس این رنگی پوشیدی؟ من مادربزرگ زن برادرم فوت شده. به احترام من باید سیاه میپوشیدی."

- نه. دیوانه بود شاید؟

- نمیدونم هرچی بود که سریع مردم اومدن جلو و قائله ختم شد ولی نفهمیدیم یارو چش بود آخرم.

- اشکال نداره بابا. خدارو شکر آدم عاقل زیاد بود و جمع شد مساله زود. خدانکنه اینجور آدمای مشکل دار یهو به پست آدم بخورن. جون آدمو به لب میرسونن. خب ژینا خانوم. دیگه بگو چخبر بود؟ پس حسابی معروف شده بودی تو تهرون ها؟

- آره بابا. حالا من میگم این اشکان هی منو مسخره میکنه. هر جا میرفتم بالاخره یکی پیدا میشد که منو انگار میشناسه. یهو بی هوا یکی پیدا میشد و شروع میکرد به حرف زدن. نه حرف معمولیا. گرم میگرفتن. از شما و مامان میپرسیدن. اصن میگم عکسارو من اشتباه میدیدم ولی اونروزی که رفته بودم امامزاده صالح چی. یه خانومه داشت نذری پخش میکرد بین مردم. منم رفتم بگیرم. پرسیدم خانوم نذرتون چیه؟ گفت "نذر اینه سفرت سلامت باشه ژینا جان. بگیر مادر این ببر برا اشکان." یه خورده نمکم داد که بدم به شما.

- خدا رو شکر. شما که سلامت رسیدید. نذر اون خانومم قبول ایشالا.

من میشینیم رو بروی خیال. ساعت پشت ساعت و روز پشت روز که بسلامت رسیدی به مقصد. از خیال پامو میزارم تو واقعیتو تلاش میکنم که اگر تو نرسیدی بسلامت به مقصد. ژینای دیگه ای بسلامت برسه به مقصد.

من عاجز ز گفتن و خلق از شنیدنش

خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 69 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 20:38