خط صد و یازدهم

ساخت وبلاگ

از خوشحالی خوابم نمیبره و این حجم از هیجان رو فقط میتونم شاید با یه یخورده نوشتن کنترل کنم. دوتا از بهترین آدمایی که میشناسم قراره نقل مکان کنن و بیان به فاصله شیش ساعتیه من ساکن بشن. ممرضا و پریا. چقد من این دوتا رو دوست دارم حد نداره و کلی سر حالم از بابت اینکه شاید بشه راحت تر رفت اومد کرد دیگه از الان به بعد. درشته اونور مرز هستن و همچین راحت راحتم نیست ولی خب خیلی نزدیکترن الان. 

من با ممرضا اواخر دوره کارشناسی آشنا شدم و خیلی زیر و زبرارو باهم بودیم. اصن اون بود که کرمه مهاجرت رو انداخت به جونمون و تو این مدت که من اینجا بودم و اون کارش هنوز درس نشده بود واقعا یه گوشه از ذهنم مشغولش بود و این اواخر دیگه اصلا از ماجرای مهاجرت چیزی ازش نمیپرسیدم و پیش خودم میگفتم که اینهمه امتحان کرد و نشد و الان پرسیدن من شاید اذیتش کنه. شاید تو اون یکی دوسال آخر که تو ایران بودم حتما هفته ای یکی دوشب رو بهم سر میزدیم و نهایت حرفمون نیم ساعت بود و راحت یکی دوساعت بعدی رو فقط میشستیم پیش هم بی حرف و گپی و فقط سیگار دود میکردیم. وقتی هم که با پریا آشنا شد و ازدواج کرد واقعا خیلی تغییر خاصی ایجاد نشد و فقط یه پای باحال دیگه به جمعمون اضافه شد. همیشه این دوتا رو تحسین میکنم کنار هم. خیلی خوب اهل دیالوگن و خیلی زیاد انعطاف پذیرن. سر شب که داشتم باهاشون حرف میزدم و این خبرو بهم دادن واقعا شوکه شده بودم و همین الان هم که دارم مینویسم هنوز باورم نشده کامل. سختی ای که این چن وقته کشیده بودن رو میشد راحت تو صداشون شنید ولی باور کنید که هیچ وقت امید از چشاشون نرفته بود. کمرنگ شده بود ولی از بین نرفته بود. نه اینکه حالا که قراره بیان اینجا گلستان قراره بشه یا اگه میموندن ویران میشدن. امید به هدفی که داشتن منظورمه. من که امسال قصد داشتم برم بالا حالا  دیگه صد برابر مصمم تر شدم نسبت به اینکه برم و چن وقتی رو باهاشون باشم و دلی از عزا درآرم. 

ازم قول گرفته بودن که فعلا ازین ماجرا به کسی نگم و منم گفتم که تو پر طرفدارترین قالب سوشیال مدیا که بهش دسترسی دارم جار میزنمش. خب اینم جاااااااااااااااااااااار :) آخ دمتون گرم که دارین میاین.

خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 119 تاريخ : جمعه 2 ارديبهشت 1401 ساعت: 20:53