خط صد و بیست و نهم

ساخت وبلاگ

پایین دامنه که شروع کردم آفتاب بود ولی باد میومد و بشدت روی جاهایی از صورت که بیرون بود تیغ میزد. برف یه دست از بالا تا پایین دامنه نشسته بود و بیشتر جاها حداقل تا مچ پا تو برف فرو میرفت و سرعت صعود رو پایین آورده بود. هرچند که عجله ای هم نبود. قرار نبود جایی برسم و یا وقتی تعیین کرده باشم برای رفت و برگشت. فقط میخواستم خسته بشم بلکم گم کنم رشته فکرایی که تو سرم میگذشت. وسط هفته بود و تا اونجا که چشمم کار میکرد کسیو ندیدم تو دامنه باشه. من بودم و این مسیر بی نشون و مقصد ناهموار. هر قدم یه دم و بازدم طول میکشید. فرصت خوبی که فکر کنم به این چن وقتی که گذشت و به اینجا رسیدم. خیلی عجیب نبود. من خودم یه آدم ساده هستم. دنبال هیچ پیچیدگی نیستم تو زندگیم و فقط دنبال اینم که تو مدتی که برام مونده بتونم تجربه کنم ازونچه که میتونم. با چیزایی که همه آدما شاد میشن خوشی کنم و از چیزایی که همه آدمارو ناراحت میکنه غصه بخورم. موزیک شیش هشت بزنن برقصم و با ملانکنین تو خودم برم. و بشنوم که یکی برام حرف بزنه و من دوسداشته باشم به صداش گوش بدم. آخ ازین سکوتهای پر دیالوگ. میشینم که اصن بگه از بالا و پایین. از نگفتنی ترین حرف ها و روزمره ترین مکالمات. یجور بشینم به حرف زدنش گوش بدم که یادم بره زمان چطور داره میگذره. صدای پچ پچ کردنش وقتی میخواد صدای حرف زدنش مزاحم دیگران نباشه و شور و هیجانش وقتی داره یه خاطره پرهیاهو رو تعریف میکنه. غیر از حرف زدن چیزای دیگه هم هست. مبارزست. تلاشه و خسته نشدن. مقاومت در برابر همین باد، همین سرما، همین برف و ناهمواریها. خیلی دیدنیه تلاش آدما. جذابترین حس و حال فکری آدما شاید برا زمانی هست که در حرکتن. قدم میزارن جلو قدم.

تو همین فکرا بودم و تقریبا تا وسطای دامنه اومده بودم بالا. هوام بگی نگی گرفته بود و باد شدیدتر شده بود. رسیده بودم به قسمتایی که بیشتر سنگلاخ بود و صخره ها از لای برف بیرون زده بود. یخورده با احتیاط بیشتری سعی کردم قدم بردارم چون احتمالش بود که برفهای آب شده لای سنگا رفته باشه و اونارو سست کرده باشه. شاید تو قدم سوم چهارم بودم که یهو یه تیکه سنگ بزرگ از زیر پام در رفت و بعد ازون چنتا سنگ دیگه هم غلط خوردن رو به پایین و دیدم که از چپ و راستم برفا شروع کردن به حرکت. در عرض چن ثانیه صدای بهمن توی دامنه پیچید. من چن ثانیه ای ماتم برده بود به سرعت حرکت برفا ولی خودم و جمع و جور کردم و سریع رو به بالا که یه مسیر سنگ و ماسه بود دویدم. با مصیبت خودم رسوندم به یه سنگ جناقی نزدیکای لبه یال کوه. همینجور برف و سنگ بود که رو به پایین دره حرکت میکرد. خبر خوب این بود که من جام امن شد. البته معلوم نبود که یه ساعت بعد هم امن میمونه یا نه. اما خبر بد این بود که من گیر افتاده بودم. بالا نمیتونستم برم چون ممکن بود که دومرتبه تو بهمن گیر بیفتم و پایین هم که معلوم نبود برفای سست چن متر رو هم تلنبار شده و احتمال داشت که تو چاله ای چیزی گیر بیفتم. یخورده اینور اونور پناهمو نگا کردم ببینم چقد مطمانه که چیزی سردرنیاوردم.

برف با شدت شروع شده بود و الان دوساعتی بود که اینجا گیر افتاده بودم. پیجر نجات رو روشن کرده بودم و یخورده غذایی که با خودم آورده بودم رو خوردم و نشسته بودم منتظر که گروه نجات برسن. اما برف و باد شدید احتمال اینکه منو بتونن پیدا کنن رو کم کرده بود. من تو خودم پیچیده بود گوشه پناهگاه و سعی میکردم هر طور شده خودمو گرم نگه دارم. نم نم به شرایط عادت کردم و دومرتبه فکرام اومد سراغم. اینکه اگر ازین اتفاق زنده نیام بیرون چه چیزایی رو از دست دادم. نمیدونم اون لحظه حسم بیشتر دلتنگی بود تا از دست دادن. اون لحظه بیشتر دلتنگ اونایی شدم که دیگه ممکن بود نبینم. قربون صدقه کلی آدم تو سرم رفتم و بیاد آوردم که چقد دوستشون دارم. بعد آلبوم جیبیم رو درآوردم و عکسای شیش نفری که همه عمر با خودم حمل کرده بودم رو درآوردم و گذاشتم روبروم. همه عمر جونم بند این شیش تفر بوده و هر کدوم جزئی از من رو تشکیل دادن. برا اینا حرف نداشتم که بگم فقط دیدن بود. روی ماه هر کدومشون رو با چشمای باز باز نگاه میکردم و ریز به ریز خوشی و ناخوشی هامون رو بیاد میاوردم. چشام رو آخرین نفری که به این جمع اضافه شد موند تا وقتیکه خوابم برد.

خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 57 تاريخ : سه شنبه 9 اسفند 1401 ساعت: 16:46