خط صد و هفدهم

ساخت وبلاگ

خوب دوتا خاطره براتون تعریف میکنم خیلی بی ربط.

اولیش بمناسبت خواب بسیار مسخره ای هست که چن شب پیش دیدم. خیلی وقت پیش تازه وارد یه مجموعه ای شده بودم. تو همون ماههای اول بود که از یکی همون آدمایی که اونجا مشغول بودن خوشم اومد. اونموقع ها خیلی پسر سر بزیر و آقایی بودم انصافا. چشا کف زمین بود و دریغ ازینکه چشم تو چشم بشم با کسی. خانوم و اقا هم فرقی نمیکرد. الان یهو برام سوال شد که اگه انقد سر بزیر بودم چجوری پس ازون آدم خوشم اومد؟ سوال بجایی هم هست. این سر بزیری هم نسبی بود دیگه. من تو اون دوره به نسبت قبل ترش سربزیر شده بودم. مضاف بر این هر انسانی کارگاه نخ ریسی شخصی هم داره. خلاصه یه روز به همان روش کلنگی مرسوم خودم تو راهرو از بغلش داشتم رد میشدم که صداش کردم و گفتم میتونم چن لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم؟ اونم همچین با اکراه گفت باشه فقط عجله دارم. یه چن لحطه ای همچین سکوت کردم و فقط جلوش وایسادم. خیلی مرض باحالیه. این از دوران کودکیم روم مونده. بچه که بودم به یکی میخواستم پیشنهاد دوستی بدم یه چن لحظه جلوش وایمیستادم تا همچین اول گرا بیاد دسش و بعد ببینم جوابش چیه قبل گفتن. اونایی که سریع با پرخاش سگ سگی میکردن رو کلا بیخیال میشدم ولی غیر ازون هرچی دیگه بود رو پیشهاد میدادم. هنوزه هنوزه با اختلاف برخورد محبوبم سگ سگی با لبخنده. کجا بودم اصن. اهان اره... سکوت کردم و دیدم اونم مات منو داره فقط نگا میکنه. راضی بودم ازش. خنگ خوبی بود. کاملا چشماش بلنک بود و هیچ ایده ای انگار نداشت میخوام چی بگم یا حداقل این حسی بود که من گرفتم. گفتم میخوام بیشتر باهاتون اشنا بشم. چجوری مایلید؟ یخورده خودشو جمع و جور کرد و گفت منظورتون چیه؟ گفتم خب مشخصه دیگه دوسدارم اگر موافق باشید بیشتر ببینمتون و باهاتون وقت بگذرونم. ازونجایی که من صد در صد میخواستم باهاش برم بیرون و میدونستم تا حد زیادی عرفا مذهبی هستن گغتم که چجوری راحتی؟ خانواده رو از همین اول میخواید درجریان بزارید یا میتونیم باهم بریم بیرون؟ اونم نه گذاشت نه برداشت گفت با خانواده تشریف بیارید خونمون و اگر خانوادم اجازه دادن باشه. تمام. گل رو زده بودم. منم شماره خونه رو گرفتم و همون روز مادر گرام زنگ زدن خونشون و قرار گذاشتیم و رفتیم. خیلی شب باحالی بود. من تا حالا اینجوری رسمی با خانواده تا اونموقع جایی نرفته بودم. مام با دسته گل و شیرینی فک کنم هفته بعدش بود رفتیم خونشون. باحال بود. مثلا ما ساعت هشت خونشون قرار داشتیم ولی نه و خورده ای بود رسیدیدم. انصافا هم از قصد نبود. اسم خیابونشون دقیقا تو همون محله ازش دوتا بود و ما اول رفتیم اون ادرس اشتباه و بعد رفتیم جای اصلی. رسیدیدم و یخورده حال و احوال کردیم. بالاخره نم نم رفتیم برای توضیح اینکه ما برا چی اینجاییم. خب لازمه یه مقداری بیشتر توضیح بدم در مورد سرکار خانوم و خانوادشون. اقا ما زاویه ای با مستکبرین سوار بر مملکت نداریم حقیقتا. اونا کار خودشونو دارن و مام زندگی خودمون. اگه یه ربع دست اعتقادی هم داریم برا خودمون تو پستو هست و زندگی اجتماعیمون بیشتر عیسی به دین خویش و موسی به دین خویشه. ولی این بزرگوار و خانوادشون گویا بشدت خط ولایتی داشتن و دکوراسیون منزل هم گواه این موضوع بود. مادر و خواهراش همه با چادر و چدرش هم با ریش و تسبیح و عکس مقامات به دیوار ما وارد خونه شدیم. ما با کت شلوار کراوات و موی رنگ شده و تیپای دوزاریه خودمون. خیلی باحال بود. عمه بزرگش تا مساله رو براشون توضیح دادیم که برا چی اینجاییم. اولین سوالش این بود که چرا پس دس گذاشتی رو دخدر ما؟ اینجور که معلومه تفاوتامون زیاده. اونجا بود که بنده غیظی کردم و اومدم بگم که اگه اول تو رو دیده بودم میومدم برا تو که اقام گفت دیگه خونواده ما هر کی به هرکیه :) هر کی هرجور دوسداره زندگی میکنه و این پسر بی عقل مام یخورده انحراف به مذهب داره گویا. همه خنده ی سردی کردن و رد شدن. اون عمه بزرگوارشون خیلی فک میزد و دومرتبه پرسید که اره فلانی چیکارست و کیه و کجاست که اقام گفت دیگه خودش میگه. دیدین اینجور موقعها حالا تو فیلم یا فک و فامیل معمولا پسرا خیلی محجوب و خجالتی و با تن پایین و اروم و متین صحبت میکنن. دقیقا همه اینا برعکسش. یجوری فک زدم که وقتی از منبر اومدم پایین عمه خانوم گفتن ماشالا چه حرف یزنید. درون دل بود که میگفتم اره یک عمه ای بسازم ازت اگه وصلت سربگیره. خیلی شب بامزه ای بود. من خانواده رو راه انداخته بودم که بریم فقط دل دخدره شاد بشه که به سازش رقصیدم ولی خانواده مکرم مقابل با دنده ی ازدواج سنتی مارو فرستادن که مثلا تو اتاق بغلی حرف بزنیم. :))))) خدا خیلی با نمک بود اون شب. مام یه چن دقیقه ای نشستیم و از کار و زندگی گفتیم و یه خیاری هم پوس کندیم و خوردیم. یخورده از یخورده بیشتر رفت و اومد کردیم که قسمت هم نشدیم. من لامصب بنده این دل لامصبم و این جمال لاکردار بد منو حالی به حالی میکنه. یخورده تو سیم کش نشدنش بودم یه شب همینجور با دمپایی و شلوار تو خونه سوار ماشین شدم که کلم باد بخورده. اونموقع یکی ازین منتقدای ادم حسابی سینما همون اطراف کافه داشت و انصافا ادم دنیا دیده ای بود و تو اونروزا به هوای این دوستامون هر از گاهی میدیدیمش. تو خیابون داشتم میچرخیدم گفتم برم پیشش یه چارتا فش بده حالمون جا بیاد. رفتم پیشش و ماجرا رو براش تعریف کردم و اونم یه دوتا حسابی بارم کرد و گفت وا بده پسر. اگه خیر سرت یه اعتقادکی هم داری بگرد دنبال خونواده هایی که از انقلاب اعتقادشون رو نگرفتن. 

خاطره بعدیم برا یه سفر خیلی باحالی بود که رفتم. بچه تر که بودم برای دیدن و درک بیشتر محیط خودمو تشویق میکردم تو همه جور جمعهایی ببرم. یکی ازین جمعها دفتر شورای اسلامی و دفتر بسیج دانشگاه بود. یکی از بچه هایی که اونجا اشنا شدم پیشنهاد داد که باهاش بریم مناطق جنگی جنوب رو ببینیم. من و سیبیل و حمید و بابایا که تقریبا فقط توالت باهم نمیرفتیم راهی شدیم چارتایی. تو قطار با یه بابایی همراه شدیم که مسئول یه کاروان دیگه بود که جامونده بود و مجبور شده بود با ما بیاد. تو یه کوپه افتادیم و مام که صراط مستقیم باید بطرفمون کج میشد شروع کردیم با این فک زدن. این بیچاره از فلان و بهمان میگفت و مام کنارش حکم بازی میکردیم. برا مثال اون داشت از فیلم و تهاجم فرهنگی صحبت میکرد و دهنش سوخت اسم امریکن پای رو اورد. کلا ورقا رو ریختیم زمین و کامل باهاش وارد چلنج شدیم که کدوم یکی از اون فیلما جذابیت بیشتری داشت. بیچاره خسته شد سر شب خوابید. مام انصافا اونقد کج نبودیم ولی نمیدونم چه مرضی بود این عزیزان یقه اونجوری رو میدیدیم بیشتر کرممون میگرفت. خیلی سال الان داره میگذره و انصافا دقیق یادم نیست ترتیب یا اسم همه جاهایی که رفتیم ولی اولین جایی که رسیدیدم دوکوهه بود. نمیدونم حالش یجوری بود. خاطرات بعضی ازون ادما رو میخوندیم خیلی حس غریبی داشت. سنای پایین رو که میدیدم شهید شدن میگفتم خب بابا اینا بچه بودن و جوگیر و عشق جبهه. بعد یخورده مقایسه میکردم خب اولش یارو جوگیر پاشده اومده ولی یه نفر رو که دید مرد اون حال و هوای به اصطلاح فانتزیه تو سرش خب میریزه و اینکه تصمیم گرفته بمونه و بجنگه خیلی خاصش میکنه. اخه تصمیم خیلی سختیه. معاوضه جون خودت با یه چیز دیگس. حالا هرچیزی که میخواد باشه. نمیفهمم این وزن و مقیاس رو. یه ادم چجوری میتونه زندگی کنه که وقت یه همچین تصمیمی وایسه جایی که به قیمت جونش تموم بشه. 

روزای اخر بود که قرار شد مارو ببرن تو میدون جنگ اصطلاحا و یه ریزه حس کنیم سروصدا و موج و انفجار رو. اقا تو این خاکریزا یکی پس از دیگری داشتیم میرفتیم و اونام همینجور فوگازارو داشتن میترکوندن و این لابلا هم تیر هوایی رگبار میزدن و کلی سر و صدا بود. هر ده بیست مترم یکی دونفر تیر مشقی میزدن به خاکریزا. من ته خط چارنفر مون بودم. سر خط سیبیل بود و بعد حمید و بعدم بابایا و منم اخر. شاید هر کدوم به فاصله دو سه متری هم بودیم داشتیم میرفتیم که یهو دیدم سیبیل داره تقلا میکنه بره بالا خاکریز از سر کرم که یهو یکی ازین ادما که داشتن اونجا اداره میکردن مشقی میزنه تو خاک بغل پای سیبیل. اینم دهن و کشید و بستش به فش. یارو دوید سمت سیبیل که درگیر بشن. بابایا از مچ پا یارو گرفت و انداختش تو خاکریز. تو سی ثانیه اول چارتایی مثه سگ زدیم یارو رو ولی بعد که بقیه مامورا رسیدن مثه سگ زدنمون و از همونجا یه راست ماشین گرفتن و مارو فرستادن اهواز و سوارمون قطار کردن. ینی تو شهرمون یه ریز داشتیم ازون سی ثانیه ای که زده بودیم میگفتیم. باورتون نمیشه چندین ساعت داشتیم ازون سی ثانیه زدن میگفتیم ولی یه کدوم از کتک خوردنمون نگفت. هیشکیم نپرسید اخه سگ سیبیل برا چی داشتی ازون خاکریز میرفتی بالا.

خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 88 تاريخ : چهارشنبه 15 تير 1401 ساعت: 23:06