خط صد و هجدهم

ساخت وبلاگ

غذامو گرفته بودم و داشتم میرفتم روی نیمکتی که نور خورشید داشت روی صندلیش میتابید بشینم. از همون اول که تو صف وایساده بودم همش یه چشمم به اون نیمکت بود و دل تو دلم نبود که کسی روش نشینه. حتی اگر کسی روی اون صندلی هم ننشسته بود و روی صندلیهای مجاور مینشست هم باز بدرد من دیگه نمیخورد. معمولا دوسدارم تنهایی غذا بخورم. تا غذام رو بگیرم هر چن لحظه یبار سر میگردوندم و چک میکردم که کسی ننشسته و غذامو که گرفتم سریع رفتم سمت همون نیمکت. نه که بدوم ولی خیلی تند داشتم راه میرفتم و اصلا حواسم به دور و اطرافم نبود که یهو دیدم یکی تلو تلو خورد و با سر زد تو سینی غذامو بعدم افتاد رو زمین. فقط یه لحظه شوک شدم و وایسادم که نگا کنم این از کجا پیداش شده بود که چیزی دستگیرم نشد. اصن خیلیم واسم مهم نبود از کدوم گوری سر و کلش پیدا شده بود. نشستم قاشق و چنگال و گذاشتم تو سینی و تا اونجا که میتونستم غذا رو از رو زمین ریختم تو سینی. سینی رو بردم گذاشتم رو میز جمع اوری و بقیه غذای رو زمینم با جارو خاک انداز جمع کردم. بعدم دومرتبه رفتم تو صف وایسادم. صف شلوغ شده بود و ته صف رفته بود دور زده بود تا تو راهرو. قبل اینکه برم تو صف دومرتبه یه نگاهی به اون صندلی انداختم و دیدم که هنوز خالیه و بعد با خیال راحت رفتم که برم تو صف. همینکه داشتم میرفتم تو صف اشپز داد زد که ماست تموم شد. منم زیر لب گفتم گور باباش. هر چند از کل اون سینی غذا فقط ماستش میارزه ولی حداقل یه چن دقیقه ای میتونم زیر افتاب بشینم. چن دقیقه ای تو صف بودم طبق معمول دو سه نفری باهم گلاویز شدن و چار پنج تا معامله هم اون وسط جوش خورد. اخه بهترین زمان برای رد و بدل تو زندان همون جن دقیقه ای هست که تو صفی. تو حیاط وقت هواخوری انقد دوربین زمینو میپاد که نیمتونی یه اروغ بزنی بدون اینکه بفهمن. اینجوریم نبودا. از بعد جریان مسعود اینجور شد. این بابا حیاط رو کرده بود مرکز خرید و فروش. حیاط قسمت شده بود بین دسته های مختلف و هر کدوم برا خودشون بازار راه انداخته بودن. اخرم که مسعود سر باج حیاط با میثم جر کرد و جفت چشاشو تو حیاط درآورد. سر هیچی. مسعود میگفت دوتا سیگار کمبوده تو پاکتی که داده بود. میثمم بستش به فش خارمادر و بعدم که باهم گلاویز شدن. مسعود و بردن یه بند دیگه و میثمم فرستادن اول بیمارستان و بعدم سینه قبرستون. 

صف دیگه پیچ و رد کرده بود و هنوزم صندلی ای که نشون کرده بودم خالی مونده بود. بفهمی نفهمی نیشم باز شده بود که بنازم به این شانس که اینهمه مدت اون صندلی خالی مونده و الان جلدی غذا رو میگیرم و میرم چن دقیقه ای زیر افتاب میشینم. انقد تو اون سلول نمور تاریک مونده بودم که عین دله ها فقط میخواستم زیر افتاب بمونم. اخه چن ماه بیشتر نیس که منو اوردن اینجا و کل مدتی که اینجا بودم هم برق و یخ بندون بود. جای قبلی که بودم دو طبقه زیر زمین بود. هواخوریمونم یه ساعت در روز بود اونم تو همون محوطه جلوی سلولا. اونجا اسمش حیاط خلوت بود و تنها نوری که میومد تو از نورگیر سقفی بود که چارطبقه بالاتر بود. البته نوری هم ازش رد نمیشد انقد که گند و کثافت نشسته بود روش. نه اون بند و نه اینجا با هیچ کس بر نمیخوردم و اصن اخلاقم اینجور بود که اصن نمیتونستم خیلی با کسی هم کلام بشم. علی الخصوص ماهایی که سیاسی بودیم. رفقا از قبل دستگیریمون فقط یه چی میگفتن که فقط رفتید تو مراقب باشید با کی نشست و برخاست میکنید. هم خودی میزه برات هم بیخودی. منم که کلا حوصله ادمیزاد جماعت رو از اول نداشتم اینم بیشتر باعث شده بود که دوری کنم. البته تو بند قبلی همه همینجور بودن. بیشتریا سیاسی بودن و کمتر میدیدی دو نفر بیشتر از یکی دو جمله باهم حرف بزنن. البته چنتایی وراجم داشتیم که اونام حرف درس حسابی نمیزدن. اکثرا خل و چل بودن. یکیشون سلول بغلیم بود. آخرم نفهمیدم این رد داده بود یا ادا رد داده ها رو درمیاورد. شاید تنها کسی بود که تو هفته یکی دو کلام باهاش حرف میزدم. اسمش شبروز بود. نمیدونم اصن اسم واقعیش بود یا نه. یجوری بود پسره. تو هواخوری خیلی معقول و عادی بنظر میرسید. نه سر و شکلش ژولی پولی بود و نه سر و صورتش در هم برهم ولی نمیدونم چه مرگش بود بیشتر شبا با خودش حرف میزد. خیلیم آروم حرف میزد. شاید فقط من که تو سلول بغلیش بودم میشنیدم چی میگفت ولی تو سکوت شب همون یه ریزه صدای حرف زدن مثه سوهان روح بود برام. شب اول که اومدم تو بند داد زدم که خفه شه بالکم بتونم بخوابم ولی فایده نکرد. حقیقت اگه زورم بهش میرسید حداقل باهاش دس به یقه میشدم و میترسوندمش که بالکم خفه شه ولی راهی نبود جز اینکه عادت کنم بهش. یه وقتایی شعر میخوند برا خودش و یه وقتایی هم داستان تعریف میکرد. بعضی وقتا که حوصلشو داشتم میرفتم دم در میشستم که بهتر بشنوم چی میگه. اون دو سه باری که گوش وایسادم خبرش داشت برا ماه شعر میگفت. هر از گاهی هم میگفت اخه ماهی چقده تو ماهی. پسر الانم که مینویسم خندم میگیره. دیدنی بود این ادم بعضی وقتا. یبار کرمم گرفت که برا چی اینجاس. تو هوارخوری بودیم، چش تو چش کردم باهاش و سری تکون دادم اونم انگار نه انگار فقط نگام کرد. هر کی دیگه بود به هیچ جام نمیگرفتمش و رد میشدم ولی کرمم بود که ببینم این برا چی اینجاس. تو هواخوری چیزی بهش نگفتم و جلو در سلول که رسیدیدم گفتم چته چرا انقد با خودت حرف میزنی تو. بازم هیچی نگفت و فقط نگام کرد و بعدم رفت تو. یکی دوساعتی گذشت دیدم یکی داره میکوبه به دیوار دم در. اولش توجهی نکردم و بعد دیدم یکی داره میگه اسمت چیه پسر؟ قرمصاق منو پسر صدا زد. منم پریدم دم در و گفتم اخه جوجه چریک یه شایی به هیکل و خل بازیات نناز. میزنم عقب و جلوتو یکی میکنما. یه چن لحظه ای سکوت کرد و باز پرسید اسمت چیه؟ منم گفتم هرچی حالا.

- اخه هرچی که نشد اسم. چی باس صدات کنم؟

+ بابا چیکا اسم من داری؟ اسم تو چیه؟

- شبروز

+ منم رضام

- اقا رضا. مارو باس ببخشی اگه صدام اذیتت میکنه. ازین اروم تر نمیتونم و اگه راه داشتم ساکت میشدم ولی باس تحمل کنی یا اگه نه بگو که یه کاری کنم بفرستنت یه جای دیگه.

خیلی ارومو بدون هیچ حسی اینو گفت ولی نمیدونم چرا ترس برم داشت. اب گلومو قورت دادمو زدم به خنده.

+ ههههه. نه بابا مشکلی نیس. خواستم سر صحبتو باز کنم بیشتر. حالا چی میگی؟ من خیلی درس نمیشنوم.

دیگه حرف نزد و اون شبم صدایی ازش نیومد. بعد اون شب یکی دوباری خواستم برم سمتش ولی اصن زهرمارتر ازونی بود که بتونم تحملش کنم. تو اون یه سالی که تو اون بند بودم، ارتباط ما فقط به دو کلام سلام و احوالپرسی هفتگی محدود بود. آخرم نفهمیدم برا چی اونجا بود و مرگش چیه بود ازینهمه داستانی که برا ماه میگفت. بعدم که من منتقل شدم اینجا.

نوبتم شد و غذامو که گرفتم چرخیدم سمت همون نیمکت و هنوز هیشکی ننشسته بود و تا چن قدمیش که رسیدم دیدم یکی تن لشش رو انداخت رو یکی از صندلیای همون میز. سینی رو مخواستم بکوبم زمین. زیر لب چارتا فش دادم و لاینو یه بالا پایین کردم ببینم خبرش گورشو گم میکنه یا نه که دیدم مرتیکه زپرتی سفت چسبیده به جاشو قرار نیس تکون بخوره. خیلی وقت بود تو صف وایساده بودم یخورده بفهمی نفهمی گشنمم شده بود. هر چن اون لعنی رو باس سر میزم تحمل میکردم ولی دیگه رفتم و نشستم زیر نور. اخیش چقد چسبید. یه چن دقیقه فقط چشامو بستم و صورتم گرفتم سمت نور. اخ چقد گرماش خوب بود. چقد دیدن قرمزیه پلکام تو نور صفا داد. نمیدونم لامصب این نور افتاب چیه. انگار قشنگ حس میکردم از مغز سرم خون تازه و گرم داره حرکت میکنه تا پاهام. انقد داشتم صفا میکردم نزدیک بود تعادلم بهم بخوره و عقبی بیفتم زمین که دستامو گرفتم به میز و خودمو نگه داشتم رو صندلیم. همینجور داشتم حال میکردم از نور افتاب نم نم شروع کردم به بازی بازی با غذام. کبکم خروس میخوند و اشتهام وا شده بود ولی انصافا ساچمه پلو ماستش کم بود ولی ردیف تر ازونی بودم که بخواد ناکوکم کنه. دو سه تا قاشق زدم و تا اومدم نمکدونو بردارم که نمگ بزنم دیدم اون مرتیکه چروک زودتر برداشت و تا دید دستم سمت نمکدون رفته تعارف زد که اول شما بزن. منم کوک بودم گفتم بزن عمو. میزنم بعد تو. با حض فراوون زیر نور غذامو خوردمو اون یارو پیری هنوز غذاش نصفم نشده بود. حالم حسابی میزون بود و گفتم عمو تازه واردی؟ عادت نداری به غذا اینجا؟ بخور بهتر گیرت نمیاد. گفت سرت به کار خودت باشه پسر. تا گفت پسر. گردن چرخوندم که دوتا ابدار بارش کنم. کلمو از زیر نور کشیدم بیرون ببینم فرمساق کیه بمن پسر گفت که دیدم شبروزه. دهنم خشک شد و همینجور فقط زل زدم ببینم دارم درس میبینم یا نه. اونم سرش پایین بود داشت با غذاش بازی میکرد. چروک شده بود. لاغر مردنی. موها سرش یکی در میون سفید و زیر چشاش گود رفته بود. چه مرگش شده بود اخه. خمیده و بی رمق نشسته بود سر میز. اصن باورم نمیشد. اخرین بار تو هواخوریه قبل انتقالم دیده بودمش. یه لیوان اب خوردمو و صدا زدم. شبروز تویی؟ انگار نشنیده باشه دمرتبه صدا زدم. شبروز! شبروز تویی؟ انگار که یهو برق گرفتتش سرشو اورد بالا و مثه فنر سینیشو ورداشت  رفت سمت میز جمع اوری. من اولش هاج و واج مونده بودم که خودش بود یا نه؟ که منم پریدمو سینی بدست دنبالش. پدسگ مثه ستیر راه میرفت بین جمعیت و منم عقبش. یه چن باری صدا زدم شبروز وایسا! منم رضا. سلول بغلیت تو حیاط خلوت. ولی اون واینستاد و منم تو جمعیت گمش کردم. پسر اصن باورم نمیشد. چرا پس اینجوری ترکیده بود. چه مرگش بود اخه؟ همینطور هاج و واج بودم که سینی رو گذاشتم و راه افتادم سمت باشگاه. لعنتی گند زد به حالم. تو راه باشگاه داشتم به خودم میگفتم که این تو بمیری دیگه ازون تو بمیریا نیس. فردایی پس فردایی یموقع بالاخره میبینمش تو حیاطی جایی دیگه. باس پیداش کنم و ببینم این بالاخره کیه و چه مرگش شده تو این چن وقته. 

خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 103 تاريخ : چهارشنبه 15 تير 1401 ساعت: 23:06