خط صد و شانزدهم

ساخت وبلاگ

داشت میگفت که اره من یسری بایدها و نبایدها برا خودم تعریف کردم که پریدم وسط حرفش و گفتم:

- الان بایدا و نبایدات میزاره ببوسمت؟

+ (یه چن لجظه مکث) نمیدونم

- (چن لحظه مکث) خب من میتونم کمکت کنم که بفهمی

+ چجوری؟

- (آرنجمو گذاشتم رو کنسول وسط ماشین و با انگشت شست و نشانه یه وی درس کردم) چونتو بزار اینجا

+ (صورتشو اورد جلو و چونشو گذاشت رو وی) خب؟

- حالا من صورتمو میارم جلو تو هر فاصله ای دوس نداشتی بگو وایمیستم.

نم نم صورتمو بردم جلو و زل رده بودم تو چشماش. یه لبخندی هم گوشه لبش نشسته بود منم عجله ای نداشتم که لباشو لمس کنم. این چن باری که باهم رفته بودیم اینور و اونور چن باری میخواستم محکم بغلش کنمو اول بچلونمش و بعد یه ماچ آبدارش کنم ولی پیش نیومده بود. تو تاریک و روشن ماشین لب جاده دیدم بهترین فرصته. ولی تو همون چن لحظه ای که داشت صورتم نزدیکش میشد یهو دلم یچی دیگه ویار کرد و مام بنده ی دل به لطف حاکم شستم رو از زیر چونش اوردم و گذاشتم رو لبش و پشت انگشتم رو بجاش بوسیدم. یهو چشاشو باز کرد و با خنده ای گفت:

+ چیکا میکنی؟

- نرو عقب حالا که نفسم به نفست گره خورده بیا یه کار دیگه باهات دارم. بیا. بیا که الان میدونم دلت رضا بود به بوسیدنت بیا باهات حرف دارم. گونتو بزار رو گونم. 

سمت راست صورتمو گذاشتم رو پشتیه صندلی ماشینو اونم صورتش رو گذاشت سمت چپ صورتم. منم اروم شروع کردم زیر گوشش حرف زدن.

- میبینی. همینقد سادس. هیچ وقت معلوم نیس چی میخوایم تا تو موقعیتش قرار نگرفتیم. اینهمه از بالا و پایین و چپ و راست گفتی و پرسیدی ولی اخرش نگفتی چی میخوای؟

اونم اروم زیر گوشم گفت:

+ تو چی میخوای؟

- من خیلی زیاد نمیخوام. همینی که الان میبینی شاید بیشترین چیزیه که میخوام. اروم یخورده من تو گوش تو بخونمو یه ریزه هم تو بخونی. هرچی خلوت تر و دنج ترم بود بهتر. بیرون شلوغه و کلی سرو صداس. همینجا اروم و دنج یه هوایی تازه کنم بسمه. نیم ساعت پیش از فلسفه داغ زندگی کردن و اداب معاشرت داشتیم حرف میزدیم و کلیم باهم کلنجار رفتیم و بیشتر هم کلنجار میریم ولی من اونارو بازی میکنم که برسم به اینجا. همینجور مساوی و روبروی هم. الان نه گردن من بلندتر از تو رفته و نه شونم. نه من جلوتر از تو راه دارم میرم و نه تو جلوتر از من. اره من همینو میخوام یه رفیق خیلی صمیمی. دیدی من چقد رکم درسته؟

+ اره خب

- ببین من واقعا هنوز درس حسابی عرفا تو رو نمیشناسم و تقریبا هم چیزی یادم نمیاد از حرفایی که باهم زدیم. (صورتش رو اومد برداره که دومرتبه گفت) بیا داریم درگوشی حرف میزنیم. اینا رو دارم انقد اروم میگم که صورتتو بلند کنی نمیشنوی (دومرتبه گونش رو گذاشت رو گونم) من یکی رو میخوام اینجا نشسته باشه که سرجاش باشه. یکی که منم براش سرجا باشم. یکی که تو مسافرتا رو صندلی جلو بغل دستم باشه. یکی که تو خیابونا شونه به شونم باشه. یکی که تو شادی و دردا کنارم باشه. اگه بهترش رو واقعا بخوام بگم. یکی رو میخوام که حواسم بهش باشه. (یه چن لحظه ای سکوت کردم) این خیلی درگوشی بود شاید نباید میگفتم ولی چه کنم خیلی دلم میخواست ببوسمت. (یخورده گونش خیس شد) دیگه بسه حرفای درگوش الان چشات تماشاییه.

یخورده چشاشو نگا کردم و بعدا بازم یخورده بیشتر معاشرت کردیم ولی سرجاش نبود و هر کدوم رفتیم جامونو پیدا کنیم.

این خودش الان یه قسمت از یه سریال چن قسمتی میتونست باشه (البته یه سریال خیلی ابدوغ خیاری). ببین من چقد اخه راحت دارم این مزخرفات رو در اختیار شما خوانندگان گرامی قرار میدم. نم نم دارم به این فکر میکنم با این حجم از استقبال صفحه رو پسوردی کنم اشتراک بفروشم. خب ازون جفنگیات بیایم بیرون بریم سراغ یه سری چیزای دیگه. البته شما همچنان دست به دعا باشید که امتحان نزدیکتر از آنچه که در اینه میبینیم به ما نزدیکتره. وسط این هیری ویری یک عدد ورکشاپ همچین دبش دوبر گذاشتن این ایالت دوست و همسایه ی شمالی. در راستای شادسازیه افکار با جمعی از طلاب این حوزه و سایر مدارس کشور گرد هم جمع آمدیم تا تمریناتی در زمینه ی نان-مارکت ایولو ایشن انجام بدیم که الحق علمای این عرصه درین مدت کوتاه بصورت ضربتی مفاهیم عمیقی رو به قلوب مومنین پاشیدن که هفته ها زمان میبره تا بشینه به جونمون. خلاصه که هوا داره گرم میشه. شنیدم گرد و خاکم زیاد شده. مراقبت کنید. اینجام یه مقدار مرگ و میر زیاد شده از دست این کودکان اسلحه بدست. ما برا شما دعا میکنیم و شمام برا ما کنید. خدا همه رو بفرماید انشاالله. 

داشت یادم میرفت. میخواستم یخورده فخر بفروشم داشت یادم میرفت. البته چیز خیلی مسخره ایه ولی برا ما کودکان همینا چیز کیفمون میکنه. یه آماره ای هست بنام جارکو-برا. دونفر بودن یکی جارکو و دیگری برا که باهم یه آماره ای رو درس کردن. من با قسمت برا چن ماهه پیش کلاس داشتم و ایشان سعی فراوان داشتند که به ما چیز یاد بدهند. امروز دیدم تو یه پلتفرمی ریکوئست داده منو به نتورکه خودت اضافه کن. اول در قسمت میانی بدن عروسیه عظیم و فاخری بپا شد و در حالیکه داشتم زمزمه میکردم "لامصب تو باس مارو به نتورکت اضافه کنی" دکمه اکسپت رو فشردم. ینی خوابم میاد نفله ولی اینم بنویسم بعد ولتون کنم به امان خدا. همین استاد گرام خیلی با صفاست. هشتاد دقیقه کلاس داشت. ازین مدت یه ساعت راجع به زبان شناسی و فلسفه و سیاست و موضوعات دیگه حرف میزد ولی اون بیست دقیقه اخرو با سرعت نور درس مربوطه میگفت. یه شب هندیا تو دانشگاه جشن بپا کرده بودن. مام با چنتا دیگه غذا گرفته بودیم و وایساده بودیم داشت میخوردیم. دیدم اومده وایساده تو صف که اونم غذا بخره. رفتم بهش تعارف زدم گفتم افندی اگه غذا میخوری بیا اینجا باهم بخوریم. گفت مه میگیریم خودم. یهو بی هوا برگشت گفت فلانی تو فیسبوک منو داری؟ گفتم نه. بعد گوشیشو دراورد شروع کرد پستای فیسبوکش رو بمن نشون میداد. خلاصه که حالی برا خودش انصافا.  

خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 92 تاريخ : چهارشنبه 15 تير 1401 ساعت: 23:06