خط صد و نهم

ساخت وبلاگ

بی مقدمه بریم سر اصل مطلب.

سوزنم خیلی به ندرت یجا گیر میکنه ولی وقتی گیر میکنه دیگه آسون عبور نمیکنه. نمیدونم شاید این گیر نکردنها بد عادتم کرده و این نوادر که پیش میان تمامی حواسم فول آلرت معطوف اون آدم میشن و بهر دلیلی هم که ارتباط پا نمیگیره سکوت میکنم و فاصله میگیرم و علی الضاهر عادی میشم (غیر افسانه های نیستی که اینجا مینویسم) ولی قشنگ مثه ذغال گر گرفته بهر دم و بازدم سرخ و سیاه میشه جیگرم. شاید الان دوسالی بشه که تمام مدت سعی میکنم حواسم رو پرت چیزای دیگه کنم و سرمو گرم کنم به آدما و موقعیتای دیگه. دروغم بخوام نگم بعضی وقتا برا یه مدت کوتاه هم موفق میشم و خودمو قشنگ غرق چیزای دیکه میکنم ولی یهو میبینم این دل جیگر مادر مرده وایساده همون جایی که قبلا بوده. شاید تنها باری بود که حسم به یه آدم انقد قوی بود که از در خودخواهی باهاش وارد بشم و بگم که باید بشه ولی خب من اینجا هستم و اون یه جایی دیگه. من اینجا دارم تقلا میکنم برای داشتن حس خوب برای زندگیم و اون یه جای دیگه. من اینجا راحت ترم زندگی کنم و اون یه جای دیگه. خبر اینکه بهارش پرباره یخورده آب رو آتیشم بود و علی القاعده چشم خاطرخواهیمونو یخورده کور کرده ولی خب یموقع هم مثه حالا باس بشینیم و اینجا هوار هوار کنیم بلکم آروم بشیم.  

عجیب مقالیست. جان شما نباشد اما عزیز لحظه ایست عبور نفس هایتان ازین گذر. ما پندنامه ی خاطرات لیلی و مجنون قسم خورده ایم و کمان آرش تیز کرده به چشم خود نشانه رفته که مبادا تفعلی زند به رویی که دگر روی ما نیست. حالم انقدام عجیب نبود اولش یهو دست به دامن مادر شد نمیدونم چرا. در گوشی بگم ولی نمیدونم شاید از سر غروره که هر وقت دلم تنگش میشه دخیل میبندم به پای مادر و حاجی که صبرم بدن.

ته همین اضافه میکنیم تا بیشتر تشت رسواییمون سر و صدا راه ننداخته. 

هوا یجوری دلچسب سرد شده و زمین و زمان رو یخ بندون و بی صدا کرده که آدم دوس داره همین جوری زمان بایسته و متوقف بسیم تو همین انجماد. ذلمون گرم اما. به جان نازنین چشمات دلمون گرم به لبخندای دوری که بعضی وقتا از تو قاب میزنن بیرون یا در عوالم رویا به حرف میان. باید زودتر یه فکری کنم که داره روزا بلندتر میشن و شب کمتر به دادمون میرسه. بیخواب و بدخواب شدیم. بدبختی بود اینهمه پرواز. فک کنم رو هم حدود 17-18 ساعت پرواز بود و البته بینش هم توقفداشت که طولانی ترش هم کرده بود. خیلی نمیتونستم بمونم ولی باید میومدم و یه چیزایی رو خودم با چشم میدیدم. هر کاری کردم نتونستم برم سر خاکشون. یکی دوبار رفتم تا در قبرستون ولی برگشتم و نرفتم تو ولی دلم ترکید وقتی رفتم خونشون. همه اثاثیه رو قبلا داده بودن به کسایی که لازم داشتن و خونه خالیه خالی شده بود. همینجور نشستم رو زمین و تکیه زدم به دیوار آشپزخونه و همینجور یاد کردم پیا که نگذشته بود تو اون خونه. 

هنوز خونه رو تغییر نداده بودن و از تو کوچه که میومدی داخل و از راهرو رد میشدی مستقیم میومدی تو حال و روبروت یه گلخونه کوچیک بود و یه اتاق پشتش. بغل در اون اتاق یه در دیگه بود برا پذیرایی که هیچ وقت باز نمیشد مگر برا مهمونی یا عیدا. ته حال و دیوار به دیوار پذیرایی هم یه اتاق دیگه بود که رو به بالکن و حیاط بود. در دیگه هم که به حال باز میشد آشپزخونه بود و از اونجا بود که میشد بری حیاط. حیاطم اونموقع هنوز انقد بزرگ نشده بود. از پله های بالکن که میرفتی پایین سمت چپت سطح موزاییک شده از پشت پنجره های زیرزمین تا باغچه بزرگتر از سمت راستت بود و همینجور باریک میشد تا برسی به پله های زیر زمین. همین روبروی پله های بالکن لب باغچه یه گل رز زرد خیلی بزرگ بود که پیچیده بود به تیرکی که یه سر بند رخت رو نگه میداشت. حیاط قبل اینکه اون یه تیکه زمین پایین رو بندازن روش دو تیکه باغچه داشت که یه راهرو وسطش بود و دوتا باریک پیاده رو هم دورتادورش بود. سر هردوتا باغچه درخت انجیر بود یکی سیاه و یکی سفید. رو دیوار حیاط سمت کوچه یه درخت یاس به چه بزرگی بود که مثه موهای افشونش رو دیوار رها شده بود و صفایی داده بود به خونه که بیا و ببین. ته باغچه سمت راستی هم یدونه درخت شاه توت بود که تابستونا مقر ما بچه ها بود. یه درخت به هم بود تو حیاط که خیلی سر حوصله میوه میداد. شاید هر دوسال یبار یه هفت هشت تایی بار میداد. اما پادشاه همه درختا و گل و گیاهای باغچه درخت گردو بود که آمارشون به ریز زیر دست مادر بود و کسی جرات نداشت دست بزنه تا خودش بگه. (یا الله الان دومرتبه یادم افتاد که دیگه قرار نیست ببینمشون. عجیب غمی انصافا)

اره خلاصه اون حیاط دنیایی بود. یه سال تابستون برا چن هفته شاگر بنای حاجی شدم و کمکش کردم که اون انبار کوچیکه رو کنار درخت گردو درس کنه و اونم بهم روزانه مزد میداد (اخی چه کیفی میداد). بعضی وقتا گرممون که میشد. دم غروب خالم حال داشت و حیاط و بالکن رو آب و جارو میکردن و یه عصرونه ای چیزی میاوردن باهم میخوردیم. آخی مادر عاشق این بود آقام از میدون بستنی سنتی با نون بستنی میگرفت و میاورد. بعضی وقتا دیر به دیر یادش میفتاد بگیره صداش درمیومد و میگفت که خلاصه حواستو جمع کن. من سر جمع هفت سال تو اون خونه زندگی کردم و کلی بالا و پایین زندگی رو زیر سایه اونا چشیدم. بدجور دلم هواشونو کرده بود ولی غیر نشستن تو این خونه و نگا کردن به در و دیواراش که کار دیگه ای از دستم برنمیاد. 

دیگه گفتم هرچی بود. 

.

.

چن روز پیش یه خوابی دیدم که نشد همون روز بنویسمش و الان یهو یادش افتادم ولی احتمالا نتونم تمام و کمال بنویسم. همونطور که انتظار میرفت آشفتگی خودآگاه به ناخودآگاه هم منتقل شده بود. چن روزی بود برگشته بودم و هنوز تب و تاب چیزایی که به چشم دیده بودم تازه بود. برا همین تو ناخودآگاه که انگار داشتم خودم رو قانع میکردم به خیال مشغول بودم. ازینجا شروع شد که یه داشتم تلویزیون نگا میکردم و انگار حسین بود یا یکی از نزدیکای حسین بود که میخواست کاندیدای مجلس یا شورا بشه و اینا تو تلویزیون داشتن تبلیغات میکردن و داستان از در باغ سبز تعریف میکردن و اینکه چقد جوونا به کار و زندگی مشغولن و دست تو دست دارن زندگی میکنن. یهو اون وسط یکی ازین زوجایی که نشون میدادن جناب ماه بود و همسر گرام. خیلی جالب و خنده دار بود البته الان که تعریف میکنن. تو خواب تا اینو دیدم همزمان خواهرم هم متوجه داستان شد و من که یه مقدار ناراحت شده بودم از خونه زدم بیرون. مادرم هی میگفت کجا پس داری میری و من میگفتم الان برمیگردم. تو این مدت که من نبودم گویا خواهر میشینه سیر تا پیاز ماجرا رو برا مادرم تعریف میکنه و اونم ورمیداره نمیدونم از کجا شماره خونشون رو میگیره و میگه دخترتونو باس بدید به پسر منو اگه عروسی درکار هست باید بهم بخوره. شاید باورتون نشه ولی همینجور که داشتم مبخدیدم از کار مادرم از خواب بیدار شدم. حالا از خندش بگذریم ازینکه خانوادم تو اینجور مسایل من دخالت کرده بودن یه حس رضایتی داشتم که برام ناشناختس. حداقل برای من یه فاصله مشخصی وجود داشته با خانواده و مرزبندی ها کاملا محسوس بوده و تقریبا کسی وارد این قبیل مسایل نمیشد. حالا اینکه چرا اینجور مرزیندیا وجود داشته بماند ولی حداقل اینجور عمل کردنا یا به نوعی حمایت کردنا برام ناآشنا بوده و ازون عجیب تر اینکه چرا من ازینکه وارد عمل شده بودن حس رضایت داشتم؟ نمیدونم خلاصه جالب بود در نوع خودش. خیلی شلم شوربا بود. دیگه الان حالش نیس بنویسم ولی بعدا بیام راجع به آلین هاری براتون بگم. 

(باحال میشه ها دیگه خط اضافه نکنم و ادامه همین خط همینجور بنویسم. خیلی بیقاعده و یهویی مثه زندگی سر خط 109 تموم بشه اضافه کردنا. آخ بنازم به این قافیه) 

.

.

حرفی بزن ای سایه نقره فام خورشید. ساعت از نیمه گذشت و در دل شب چشم به ستارگان دوخته و به دل رویا زده و این بار چنگ به دستانت زده و سوی مشرق به راه افتیم. زمین هنوز گرمای روزشو بفهمی نفهمی داشت و شهر تو سکوت قبل از سحر خودش رفته بود. یه نسیمی هرازگاهی میومد و یه دل سیر با ما هم آغوش میشد و موقع عبور از ما یادمون میاورد که چه روز گرمی در پیش داریم. گرم که چه عرض کنم، داغ. اونروز قرار بود دومرتبه برای نمیدونم تا کی از هم جداشیم. برای همین قرار گذاشتیم که تمام شب و روز تا قبل پرواز رو باهم باشیم. البته این به اصرار من بود و حقیقت میخواستم دل سیر تموشات کنم، تو بغل بگیرمت و نفس بکشم برای تمام روزایی که دومرتبه نخواهی بود. همین جور داشتیم راه میرفتیم بی هدف، حرفی نمیزدیم و فقط بودیم. ینی واقعا لازمم نبود حرفی بزنیم برا من همین که صدای نفس کشیدنت کنارم بود کافی بود. قدم به قدم دیگه تو خیالم نبود که کنارم بودی و میدیم هستی و میدیدم دستت تو دستم بود. ا واقعا این تو بودی که دیگه نه تو خیال بلکه در لحظه و در واقعیت کنارم بودی. همینجور داشتیم میرفتیم و رسیدیدم سر میدون و از دکه یه چایی میخواستم بگیرم. کیف پولم رو که درآوردم پولش رو بدم یه کاغذی از لاش افتاد زمین و من تا چاییا رو بگیرم و برگردم که ورش دارم دیدم که کاغذ رو برداشتی از زمین. یخورده الانم که دارم تعریف میکنم نه که خجالت بکشم ولی خب یخورده یجوریه. خب من تمام عکسایی که ازت داشتم رو ورداشته بود کنار هم پیست کرده بودم و ازشون یه پرینت گرفته بودم به فراخور احوالاتم هرازگاهی با یکی از رخات حرف میزدم. من واقعا حس بدی نداشتم و ندارم به این موضوع ولی خب نمیدونم چرا برای تو انقد ناراحت کننده بود. یه چن ساعتی طول کشید تا حالت بهتر بشه ولی امیدوارم که باور کرده باشی که از یاس نبود اینکارم و فقط از سر تنهایی بود. و تنهاییم هم نه از سر گوشه گیری بلکه از بی کسی بود. کلی برات خاطره تعریف کردم و میدونی که هیچ وقت گوشه گیری نکردم و امیدوارم که ازین به بعد هم نکنم فقط نمیدونم بعید آشنای من تو بودی. فقط گله ای که داشتم و به همون عکسام میگفتم این بود که حرف نمیزدی. این کارم رو سخت میکرد. من خیلی اهل حرف زدن نیستم و بیشتر گوش میکنم ولی دیگه با عکسات که نمیشد اینجوری باشم. من فقط باید میگفتم. آره این جای سختش بود. من باس حرف میزدم. منم که حرف درس حسابی نمیزدم فقط یاد مادر و حاجی میکردم باهات.

.

.

خب یخورده فرصته که بنویسم. آقا عرض کردم خدمته انورتون چن خط بالاتر که یادم باشه در مورد آلین هاری بنویسم. شکر خدا هیچ کس یادآوری نکرد و من نمیدونم این چه وضعشه آخه :) در ادامه تلاشهای دلاورانه این حقیر، اینبار با یک عدد از دوستان متولد و بزرگ شده میدوست چن هفته ای رفتیم بیرون. اصن انقد این داستانش عجیبه که نمیدونم از کجاش شروع کنم.

خیلی همه چی عادی پیش میرفت و اینجور که تعریف میکرد خیلی جاها کار کرده بود و خیلی جاها رو هم دیده بود. تعریف میکرد یه چن وقتی تگزاس زندگی کرده بود و بعد مکزیک، بلیز، اوهایو و نیویورک. هر بارم که باهم بودیم یه خاطره ای داشت ازینجاها تعریف کنه. الان هم درکنار کارش مشغول به درس خوندن بود و آموزش زبانهای خارجی میخوند و خودش به آلمانی و اسپانیایی مسلط بود. میگفت میخوام بعد تحصیل به بچه ها زبان آلمانی یاد بدم و خیلی دو آتیشه طرفدار زبان آلمانی بود. یکی دیگه از مسایلی که حس خیلی قوی داشت نسبت بهش دین بود و بشدت طرفداری میکرد از مسیحیت پروتستان. اینجور بود که کلیسای یکشنبه صبحش ترک نمیشد. همینجور حرف از زنبورداری شد و گفتم که چقد دوسداشتم زنبوردار بشم و اگه اون افتضاح 09-2008 پیش نمیومد شاید الان زنبوردار بودم و اونم شروع کرد از پدرش تعریف کرد و اینکه تو بلیز مزرعه داشتن و کلی هم زنبور داشتن اونجا. قبلا هم گفتم اونایی که اینجا متولد و بزرگ شدن واقعا درام زیادی ندارن و خیلی کم مصرف میتونی ازتباطت رو حفظ کی. تا هفته گذشته، نمیدونم حرف چجوری شد که فهمیدم گویا پدرش زندان و این شد که یخورده مرض جونم گرفت که برم ببینم کین اینا. وقتی ازش پرسیدم چیشد که زندانی شد گفت که اشتباه شده و پدرش رو جای یه نفر دیگه اشتباه گرفتن. دیگه منم یه گوگل کردم پشتون روز بد نبینه. 

فقط اینجور بگم که ماجرای خانواده اینا تا تو یه برنامه تلویزیونی هم رفته بود. اول اینکه وقتی آلین و خواهرش کوچیکتر بودن باباشون اینا بی اطلاع مادره ورمیداره میبره با خودش و مادره با کلی بدبختی رد اینارو میزنه تو بلیز. باباعه بشدت مذهبی بوده و از مذهب منونایت پیروی میکرده و تاحدی از زندگی مدرن پرهیز میکرده و بچه هارو با خودش میبره تو همین کمپای دورافتاده که از دسترس مادر و زندگی به اصطلاح مدرن نجات بده. تمام اینجاهایی هم که این دخدره میگفت بواسطه وجود این کلونی های منونایتی میرفتن. پسر رفتم دیدم تو تمام این جاهایی که گفته بود ازین کلنی های دورافتاده هم بود. این تمام ماجرا نیست. بعد ازینکه پدر و بچه هارو برمیگردون باباعه یخورده زندان میفته و بعد میاد بیرون و تقریبا به فاصله 50 کیلومتری همین جا مستقر میشه و یه شرکت کوچیک کشاورزی را میندازه و آلین رو میدونم که میاد پیش باباش و مشغول بکار میشه. باباعه بشدت طرفدار ترامپ بوده و حتی یه طرح برای دیوار بین مکزیک و آمریکا میده که اجرا کنه. همه اینا در مقابل علت به زندان افتادنش هیچی حساب نمیشه. دو سه سال پیش دوتا اتفاق تروریستی تو دوتا مرکز اسلامی پیش میاد که یکیش شکستن و تخریب یه باشگاه ورزشی خانوما بوده و دیگه بمب گذاری یه مسجد که حضرت استاد رو بعنوان سرکرده اون گروهی که این کارا رو کردن دستگیر میکنن که البته هنوز جرمش گویا ثابت نشده. ینی من وقتی اینو دیدم حقیقت آب تو دهنم خشک شد. درسته اون باباش بوده که این کارا رو کرده و ربطی به این دخدره نداشته ولی خب آخه حس و رفتار دخدره نسبت به باباش خیلی نزدیک بوده. بعد اینکه اینا برمیگردن اینجا دخدره نرفته با مادرش زندگی کنه و اومده برا باباعه شروع کرده به کار کردن. اعتقاد خیلی سفت و سختش به این مذهب و حتی اینه آینده شغلیش هم تو این جهته که بره زبون آلمانی به بچه ها یاد بده همه یخورده برام جای تعجب ایجاد میکرد و دیگه فرار رو برقرار ترجیح دادم و گفتم بیا و بیخیال ما شو جون مادرت. انصافا تو فکر این افتادم که پپایان قراردادم خونمو جابجا کنم والا شانس که نداریم میدونه ایرانیم و فک میکنه مسلمونم بعد خر بیار باقالی بار کن. دیگه خلاصه تصمیم گرفتم ازین به بعد اول اسم و فامیل آدما و تمام اعضای خونوادشون رو گوگل کنم بعد برم جلو.  

خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 89 تاريخ : جمعه 2 ارديبهشت 1401 ساعت: 20:53