خط چهلم

ساخت وبلاگ

در خواب بر قامتی روحانی جلوه داشتم. قامتی نیمه مایل و حمایلی بسیار بلند بر دوش. آهسته آهسته قدم برابر قدم گذارده و در راهروی منتهی به سکوی برابر جمعیت گام نهاده بودم. موهایم بسیار سپید و چین های عمیقی بر صورت داشتم. رنگ رخسار به زردی مینمود و چشم ها نیمه باز، اما به کندی بدن را به پیش میبردم.

دست آخر به سکو رسیدم و خود را به پشت پیشخوان کشاندم. نفس عمیقی کشیدم و آنرا به بیرون فرستادم و نگاهی ممتد به حضار انداختم که روی نیمکتهای دوطرف راهرو نشسته بودند. تمامی چهره ها آشنا و از نزدیکان بودند. صورتهایشان قدری نمناک و غمگین مینمود، گویی شعاع آفتاب سالیان است به رویشان نتابیده. نگاهشان سرد و سنگین به من دوخته و همه به انتظار نشسته بودند و سکوت مطلق برقرار بود.

قدری استوارتر ایستادم و عینک را بر روی چشم گذاشتم. کاغذی که روی پیشخوان بود را در دست گرفته و با صدایی بسیار نحیف شروع به صحبت کردم. صدایی که هیچ شیاهتی به منی که میشناختم نداشت. او که سخن میگفت به ظاهر من بودم، اما هیچ نشانی از طنین و شوق در او نبود. کلمات همه پر از رعشه های بی وقفه ادا میگشت و من بسیار متوحش از اصواتی بودم که به گوش میرسید. سری در میان جمعیت چرخانده به دنبال چشمان پرسان دیگری بودم. اما همه گویی با این من رنجور سازش کرده بودند.

خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 130 تاريخ : يکشنبه 21 بهمن 1397 ساعت: 13:37