خط سی و هشتم

ساخت وبلاگ

هیس...
فقط ترسیدم یخورده...
امروز از بالای کوچیکه داشتم میومدم طرف خونه به پیچ کوچه نرسیده صدای بلند سر و صدا شنیدم. دم خونشون چراغونی بود، پر آدم و کلی ماشین پارک شده بود. دویدم و همچین یه چشمی از بیخ دیوار یه سر کشیدم ببینم چخبره. همین که دیدم انگار تمام بدنم یخ زد، عرق رو پیشونیم نشست، تند تند نفس میکشیدم و شونه هام یخورده سنگین شدن. یه چن قدمی رفتم عقب تر و زانوهام اصلا توان نداشت که بدنم رو تحمل کنه. نشستم رو زمین تا یخورده حالم جا بیاد.
یه چن دقیقه ای همونجا نشستم، بالاخره با هر بدبختی بود از جام بلند شدم و صورتمو خشک کردم که برم خونه. تا اومدم راه بیفتم صدا کل کشیدن دو مرتبه میخکوبم کرد به زمین. از پشت دیوار دوباره سرکشیدم ببینمش.
تا عروس از در بیاد بیرون، گلوم خشک شده بود و فقط زل زده بودم به در. از در اومد بیرون شوکه شده بودم، درست نمیتونستم صورتشو ببینم، از پشت دیوار دیگه اومدم بیرون و مثلا انگار دارم میرم طرف خونمون، زل زدم به عروس. با دقت که نگا کردم دیدم اون نیست. عروسی دختر یکی دیگه از همسایه‌هامون بود.
یخورده پاهام جون ورداشته بود، قدمامو سریعتر برمیداشتم که به خونه برسم. همچین یه نسیم خنکی هم میزد به صورتم و بدنم که داشت از شدت حرارت میسوخت. همینطور که فکرای جورواجور حمله کرده بودن بهم، یجور خنده‌ی احمقانه‌ای رو صورتم نشسته بود.

خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 162 تاريخ : يکشنبه 21 بهمن 1397 ساعت: 13:37