خط سی و ششم

ساخت وبلاگ

بچه تر که بودم اگه پشت ویترین مغازه چیزی به چشمم میخورد و نمیشد یا نمیتونستم بخرم، هر چند روز یبار میرفتم پشت در مغازه و نگاش میکردم و دل تو دلم نبود که یکی دیگه نیاد بخردش. ازینور هم سعی میکردم پولامو جمع کنم که بتونم بخرمش، اگه میتونستم بگیرمش که حسابی حض میکردم و باهاش خوش بودم ولی اگر تا قبل اینکه بخرمش اونو یکی دیگه میخرید، چن روزی پکر میشدم و بعدش کلا یادم میرفت. یخورده بزرگتر که شدیم و مدرسه رفتیم سعیمو برا امتحانا میکردم. شب امتحانا معمولا سختترین شبا بود برام. دلشوره میگرفتم. سر جلسه هم تا اونجا که بلد بودم  مینوشتم. یه موقعایی هم الکی بیشتر مینوشتم و بعد امتحانا گوش به زنگ بودم تا ببینم که نتیجه چی میشه. کارنامه رو که میگرفتیم اگه نمرات خوب بود صفایی میکردیم اما اگه بد بود یه چن روز ناراحت بودم و چن روزم طول میکشید غر زدنها تموم بشه و همه چیز کلا از یادم بره. الانم که یخورده بیشتر از سنم گذشته تقریبا همونجوریه با این تفاوت که خیلی خیلی کم پیش میاد دلم چیزی بخواد یا دلشوره بگیرم. 

اما خب... گفتم حیلی کم پیش میاد نگفتم که اصلا پیش نمیاد. حالا که نه، تقریبا چن سالی هست دلم تو رو خواسته. تا اونجا هم که بلد بودم آسمون ریسمون کردم برات ولی هوات حوالیه ما نبود. درد بیقراریه نبودنت سخت هست اما شب و روز دعا میکنم که اگر سکت رو زمینی نشست، من بتونم مثه بچگیام فراموش کنم.

خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 106 تاريخ : يکشنبه 21 بهمن 1397 ساعت: 13:37