خط سی و چهارم

ساخت وبلاگ

بیستم یا بیست و یکم بود که بعد از سالها برگشتم. خیلی چیزا عوض شده نه از باب کلیشه واقعا حس کردم. دیدم رنگایی رو که تغییر کردن و چهره هایی دیدم که اصلا نمیشناختم. خیلی ازونها هم منو نمیشناختن. الان چن روزی هست واقعا غرق شدم تو خاطرات و قیاسش با الان. تقریبا هر روز یه جایی دارم میرم سر میکشم. موقعی که داشتم میرفتم تازه بچه یکی از دوستام بدنیا اومده بود. اما الان یه خانم رعنایی شده که بیا و ببین. تا رسیدم خونشون سریع بغلش کردم و اون بیچاره از همه جا بیخبر فقط وایساده بود مات منو نگا میکرد. اصلا توقعی ازش نبود اون موقع یه نوزاد فسقلی بود و مادر پدر خودش هم بزور تشخیص میداد. پسر خاله کوچیکه واسه خودش خونواده تشکیل داده بود. پسر عمه بزرگه ماشاالله استاد دانشگاه شده بود و به اندازه ای که الان دیگه نمیتونم بشمارم عروسی و عزا تو این چن سال دوری از وطن بوده و من فقط از دور میشنیدم و خبردار میشدم. راستی گفتم عزا... مادر و حاجی هم فوت شدن. خیلی وقته از پیش ما رفتن اما من تازه تونستم برم سر خاکشون. دوجا تو این چن روزه اشکم درومد. یکی سر خاک که رفتم و دیگه وقتی بود که خواهرم رو دیدم. اولی از غم و دومی از شادی. تقریبا همه میدونن که خواهرم عزیزترین چیزی هست که دارم. اما وقتی اون داشت ازدواج میکرد من تو یه جای دور افتاده مامور بودم و نتونسته بودم که خودم رو برسونم به مراسمشون. وقتی برا اولین بار بعد از این همه مدت از نزدیک دیدمش فقط وایسادم و نگاش کردم. عین گل شبنم زده سر صبح هنوز سرحال و سر کیف بود و حسابی جا افتاده شده. آقامو مادرم تو این مدت چن باری اومده بودن پیشم و همین دوسال پیش بود که یه چن وقت باهم بودیم. فقط اولین چیزی که گفتم بهشون این بود که "بابا یخورده پیرشید بزار بفهمن من برادر بزرگه شما نیستم :)". انقدی که آدما منو مشغول کردن، توجهی به شهر و کوچه و خیابونا نداشتم. از وقتی اومدم انگار که تشنه به آب برسه همینجور پشت هم با دوستام وقت گذروندم. همش یاد اون موقع که داشتم میرفتم میکنیم و اینکه هر کدوم کجا بودن و چه شرایطی داشتن. نقل مجلس هم مثل گذشته تحلیلای آب دوغ خیاری اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و سیاسی و ... بود.

اما از اینا گذشته برا فردا یخورده بیش از حد هیجان زدم. یخوردم استرس دارم. با کلی پیغام و زنگ بالاخره پیداش کردم. پشت تلفن خیلی تغییری نکرده بود. البته خیلی هم حرف نزدیم فقط اینقدی که حال و احوالی کردیم و یه زمانی مشخص کردیم برای فردا که همو ببینیم. از هر کدوم از بچه های هم دوره ای که سراغش رو گرفتم خیلی خبری ازش نداشتن و نمیدونستن کجاست و چیکار میکنه. منم فقط یه چن ماه اول باهاش در ارتباط بودم و بعد به کل تماسمون قطع شد. هنوز شور و شوق دیدنش رو دارم. جنسش الان دیگه خیلی فرق کرده اما خیلی خوبه که میبینمش. فقط امیدوارم عینکم آماده بشه تا فردا.

خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 110 تاريخ : يکشنبه 21 بهمن 1397 ساعت: 13:37