خط چهل و سوم

ساخت وبلاگ

این شهری که تازه اومدم توش ساکن شدم یه شهر ساحلیه. سرتاسر زمستون هوا معتدل بود. البته طوفان هم داشت اما خبری از برف و یخبندون و سرمای شدید نبود و فقط باد و بارون. الانم که کامل هوای بهاریه. معتدل بهاری همراه کمی بارون. بدلیل نزدیک بودنش به اقیانوس تقریبا همیشه باد رو داری و سر ظهر هم یه نسیمی بالاخره میاد و نمیزاره خیلی آفتاب یکه تازی کنه. ساحل واقعا خوبی داره. از دم فانوس دریاییه بزرگ تا اون پایین یه پیاده روی چوبیه که جون میده فقط راه بری و صفایی کنی. یه وقتام که حوصله داشته باشی میتونی یه تنی به آب بزنی و بعدم بغلتی زیر سایبون و از گرمای شنها لذت ببری. لب ساحل تو زمستونم خیلی میچسبه. بی چتر و ترس از خیس شدن باید بری تا لب ساحل این بار و قدم زنون بری تا پای فانوس دریایی و یه دل سیر باد و بارونو رو صورتت حس کنی. بعدم از پله ها بری بالا و بلند بلند هر چی دلت میخواد تو گوش باد بخونی. 

این همه ی زیبایی های این شهر نیست. از وسط این شهر یه کانال خیلی آروم و سر بزیر رد میشه. از یه طرف وصله به اقیانوس و ته دیگش میرسه به کارخونه قدیمیه سرامیک سازی که الان شهرداری از ساختمونای مجاورش برای برنامه های سالانه و گردهمایی ها و کلاسای آموزشی و از اینجور چیزا استفاده میکنه. ساختمون اصلیه کارخونه و برج بلند کورش هم بصورت موزه دراومده که ملت میرن ببینن چجور کارخونه کار میکرده. از دم همین کارخونه میتونی سوار قایقهای تفریحی بشی و یه دوری بزنی تو شهر. قایق هاشون به همون طرحهای سنتی ساخته میشه. بدنه دراز و کم عرض که به رنگهای خردلی و آبی و قرمز بزک شده. مسیر کانال دقیقا از وسط بازار اصلی و از زیر چنتا پل رد میشه. رو نرده های بعضی از این پلها پارچه ها و قفلای رنگارنگی زدن که هر کی بنا به دلیلی یه چیزی خواسته و اینارو اینجا میان میزنن. معتقدن که اگر پارچه یا قفلشون باز بشه و بیفته تو آب به خواستشون میرسن. میشه همون اولای مسیر از قایق پیاده بشی و بری از بغل ایستگاه قطار قدیمی شهر و خیابون گردی کنی. این خیابون که از دم ایستگاه قدیمی شروع و به اول جاده بیرون شهر میرسه اصلی ترین خیابون شهره. تقریبا همه خیابونا و پیاده روهای مرکز شهر سنگ فرش هست. همینجور از این کوچه به اون کوچه رد میشی و یه سرکی تو بعضی مغازه ها میکشی. کلی ساختمون رنگی میتونی ببینی که برای خود من احتمالا هیچ وقت زیباییش رو از دست نمیده. نمای بیرونی این ساختمونا نه سنگی داره نه زیور خاصی و فقط تک رنگن و بعضی وقتا قاب پنجره ها سفید. این ساختمونا که هر کدومشون یه رنگی هستن وقتی کنار هم میشنن واقعا بینظیرن. بعضی از سکنه هم که شاید حوصله بیشتری دارن یه چنتا گلدون میزارن دم پنجره هاشون که خیلی زیباتر هم میشه. همینطور که راه میری نم نم سرخی غروب هم تو آسمون دلت رو میبره و روی زیبای دیگه ای از شهر پیدا میشه. نم نم چراغای مغازه ها و خیابونا روشن میشه و وقتی از همون راهی که اومدی برمیگردی میبینی کلی از پیاده رو ها با میز و صندلی های نقلی و جم و جور شلوغ شده و هر گوشه ای جند نفری تا آخرای شب که بخوان برن خونه هاشون دور هم جمع شدن و سرگرمن.

(ازین جا به بعد رو میشه دو جور نوشت)

اینارو گفتم که شاید یادم بیاد که چقد چیز جالب دورم هست و کلی گوشه ی پرخاطره و سرگرمی داشتم و تو این نزدیکیها دارم. اولش که به قصد هر کدوم ازین دیدنیها میرم بیرون خیلی مشتاقم و کلی ذوق دارم اما چن دقیقه که میگذره تو خودم غرق میشم و بعد چن ساعت میبینم خسته تر از قبل دم کانال نشستم. سوز سرمای نصف شب رو حس میکنم میفهمم که دیگه باید برگردم خونه و دعا کنم برای رویای شیرین.

(یا اینطوری)

یه روز که به قصد خیابون گردی راهی شده بودم همینطور داشتم از این کوچه به اون کوچه تاب میخوردم، یه مغازه ای منو بیشتر از همه بیشتر میخکوب کرد. این مغازه دوتا ویترین داشت. تو هر ویترین یک نفر بود که روی صندلی نشسته بود. هر چقدر گوشم رو نزدیک بلندگوهای روی شیشه کردم نتونستم صداشون رو بشنوم. اومدم عقب و چن لحظه وایسادم ببینم چی میشه. خیلی وقتا سخت میشه تشخیص داد که یه نفر داره میخنده یا گریه میکنه حداقل برای من که اینجوریه اما مشخص بود که دوشون داشتن اشک میریختن و انگار از چیزی ناراحت هستن. من یه چن لحظه ای همینجور مات داشتم بهشون نگاه میکردم که آخه این چه جور مغازه ای وسط اینهمه چیزای جالب و دیدنی، آخه این چه مدلی و اصن چی میفروشن که ویترینشون اینه. داشتم با خودم کلنجار میرفتم که برم تو که بالاخره صدای خفیفی از بلندگوها دراومد. رفتم نزدیک و به صدای هر دو بلندگو گوش کردم. درست حدس زده بودم هر دو در حال گریه بودن اما یکیشون تو در عزای مادر و اون یکی از تولد بچش بود. بعدا فهمیدم که اونجا  یجور هنرکدست و هر از گاهی هنرجوها میان پشت ویترین کاراشون رو نمایش میدن که از شانس من اون روز بازیگراش نصیبم شده بودن.

(شایدم کلا باید این دوتا نمینوشتم و همونجا قطع میکردم)

خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 133 تاريخ : چهارشنبه 11 ارديبهشت 1398 ساعت: 23:57