خط چهل و یکم

ساخت وبلاگ

همیشه بدنبال این بودم که شرافتمندانه زندگی کنم و تا اونجا که تونستم سعی کردم با این صفت زندگی کنم. خیلی جاها هم از دستم در رفته و بدجور خراب کردم. یجور که وقتی یادم میفته وحشت زده هم میشم و با خودم میگم که این کارها اصلا آدمیزادی نبوده. احتمالا تا آخر عمر اون موقعیتها بیادم میمونه و امیدوارم همیشه پشیمون باشم ازون کارها. اما برگردم سر موضوع سعی در شرافتمندانه زندگی کردنم. این صفت خیلی کلی و عام هست و الان براش تعریف خلاصه ای ندارم اما برام یجور شخصیت کاریکاتوری شاید داشته باشه. شریف یه آدمی هست با قد متوسط، یخورده تپل شاید، موهای مرتب اما دمده و یه ته ریش. دماغش نه انحرافی داره و نه بزرگه و چشمای سیاه اما بی برق و اشتیاق. لباسای شریف معمولا خیلی سادست اما بنظر بدونه برای هر جور مراسمی چجوری لباس باید بپوشه. اما کفشاش معمولا خیلی تمیز و مرتب نیست. نه که آدم زوار در رفته ای باشه نه به هیچ وجه فقط به نسبت لباسهاش کفشهاش رو انگار کمتر مراقب هست یا بیشتر ازشون کار میکشه انگار.

این تصویری که تو ذهنمه خیلی شبیه به همست. همه مردمی که سخت کوشن، بی آزارن، مهربونن و خیلی وجوه جذاب دیگه ای که میتونیم براش بشمریم. منم خیلی سعی کردم تو زندگی شبیه این "همه" ی دوسداشتنی باشم. اما فکر مبکنم نادیده گرفته میشن "همه". شاید چون آروم اون گوشه سعی میکنن زندگی کنن تو سایه میرن و کم کم از نظر محو میشن و شایدم تو یه سیلی، زلزله ای، آتیش سوزی یا تصادفی کلا از یاد برن. شایدم اشکال از خودشونه که هر از گاهی یقه چاک نمیدن و از سفره چیز بیشتری نمیخوان یا باتوم دس نمیگیرن و به آدمای دیگه گیر نمیدن. حداقل کاری که میتونن بکنن اینه که شاید یه صندوق خونوادگی تشکیل بدن و پولی بالا بکشن. اما بنظرم اینا خب تضاد داره عمیقا با شرافتمندانه زندگی کردن. اگر بخوام واقعا صادقانه حرف بزنم زندگی شرافتمندانه حوصله سر میبره. نه با کسی سر دعوا داری، نه از کسی میخوای بدزدی، نه میخوای نمایشگاه داری کنی. اصلا انگار توجهی بهت جلب نمیشه. شریف زندگی کردن مشکل داره بنظرم. شریف یجور صفتی هست که حساب خودت با بیرون رو صاف میکنه اما حساب خودت با خودت بازه هنوز.

خیلی ریز شدم تو زندگی آدما، خیلی سعی کردم نگا کنم ببینم این "همه" چجوری ناقص ناقص زندگی دارن میکنن. آخه بنظر خفه کننده میاد اینجور زندگی کردن. شبیه خط مرگه. نگا که میکنی مرتب و صافه اما "مرگه". متاسفانه اینطوری بود حقیقتا و کامل میشد نقص رو دید. اصلا خودشون کاملا موافق بودن که حوصلشون سر رفته. غیر از اونایی که علاوه بر شریف بودن عاشق هم بودن. نگا که میکردم دلم رو صابون میزدم شبیه اونا بشم. نه که عاشقی نزاره نادیده گرفته بشن یا یجور احمقانه ای زندگی گلستان طور بشه یهو نه اصلا به هیچ وجه؛ فقط بنظرم عاشق که میشن حسابشون رو با خوشون هم صاف میکنن. انصافانه نیست مردم شریف بی عشق بسر کنن واقعا.

.

.

حالا همه این خوابهای پریشون برا چی بود دوباره... هیچی دوباره یادت افتاده بودم دلم درد گرفته بود... گفتم شاید داروی همیوتراپی جواب بده. قبل ازینکه شروع کنم میدونستم کجا قراره بشینم اما وسطاش کلا کلمه ها رفتن یه جا دیگه و غافل شدم اما خدا رو شکر دومرتبه برگشتن و منو نشوندن روبروت. فکر میکردم شرافتمندانش اینطوریه که وقتی منو پس زدی برم عقب و مزاحم نباشم. من انتخابم این بود که سعی کنم شرافتمندانه با تو هم برخورد کنم ولی همونطور که گفتم حوصل سر میبره. حال خودش رو داره انصافا. همش سیاهی نیست اما بدیش اینه که رنگی نیست. رویا تا دلت بخواد میبافم. چندین بار تا حالا برگشتم و صاف اومدم و دیدمت. بغل دستم نشستی و اول یه دل سیر گریه کردیم باهم. یه چن باری هم گوشه اتاقت نشستم و محو تماشات شدم وقتی داشتی زیارت میخوندی. میبینی تو بچگیهامون گیر کردم. بهتر از همه اینه که این سیاهچاله رو دارم که توش هوار هوار کنم این حرفا رو.

خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 112 تاريخ : چهارشنبه 11 ارديبهشت 1398 ساعت: 23:57