خط چهل و ششم

ساخت وبلاگ

به چشم ها ملتمسانه دخیل بسته بودم که نبارند و تنها ببینند. دل سیر دیدگان به رویت دوختم و تمامی خطوط ماهتابت را برای زمان نبودنت و ندیدنت به خاطر سپردم. ناگزیر دوباره با صناعات ذهن ناتوانم همقدم خواهیم شد. سابقا قدری به درگاه احسان گریسته و بودنت را خواهان. اما فی الحال زانو بر آستان غرور بی حس و عاطفه زده و التماس دلدادگی نافرجام. باشد این حال بی رکن و عطا را قصه ای پر لابه. 

حاصل اوقات...

تقریبا یه دوهفته ای شده که اینجام. بزارید از اول راه افتادنم شروع کنم. اگر بنا به پرواز مستقیم بود من باید تقریبا بعد از نه ساعت میرسیدم اما متاسفانه به جهت تاکید بر تاریخ مشخص و رفاه حال جیب مبارک تقریبا یه سی ساعتی تو راه بودم و تو دوتا شهر توقف داشتم. من از شهری که توش زندگی میکردم باید میرفتم به یه شهر بزرگتری که تقریبا با قطار حدود دوساعت با من فاصله داشت که بتونم سوار اولین هواپیما بشم. یه دو سه ساعتی زودتر از موعد مقرر شروع حرکت کردم که تاخیر قطار و بعد هم مترو باعث دیر رسیدن به پروازم نشه که همینطور هم شد و قطار حدودا یک ساعتی تاخیر داشت و حدود یک ساعت هم از ایستگاه قطار تا فرودگاه راه بود. حوالی ساعت پنج بعدازظهر رسیدم فرودگاه و تا ساعت نه که زمان پرواز بود بارم رو اندازه کردم و به کارای شخصیم رسیدم. دم گیت که رسیدم دیدم رو تابلو نوشته که پرواز با یک ساعت تاخیر انجام میشه و دوباره کنجی اندازه گرفتم و منتظر نشستم. حوالی ساعت یازده بود که بالاخره هواپیما بلند شد و تقریبا یه دو سه ساعتی تا اولین شهر مقصد فاصله بود. نکته جالب این پرواز این بود که...

الان یه دفعه یادم افتاد که انگار یه کلیتی از سفرم قبلا گفتم. پس دیگه تکرار نمیکنم. دیگه شرمنده خیلی حالم دست خودم نیست. 

خب پس ازینا بگذریم... اقا ما رسیده و نرسیده راهی بیمارستان شدیم. من جمعه صبح رسیدم و یکشنبه حوالیه شش صبح با دل درد شدید از خواب بیدار شدم. اولش فک کردم غذای سنگین خوردم یا یه دل درد سادست ولی هر چی بیشتر سعی میکردم مقاومت کنم بیشتر درد میگرفت. قدری درد داشتم که تمام بدنم منقبض شده بود و رفتم یه ساعتی زیر اب گرم نشستم که بدنم باز بشه که تاثیر چندانی نداشت. برای اولین بار تو زندگیم از شدت درد راهی بیمارستان شدم و اول یخورده سرم و دوا درمون کردن که دردش ساکت بشه که یه مقدار مسکن ها حواب داد اما همچنان درد با شدت و ضعف ادامه داشت. بعد از معاینات اولیه قرار شد که ازمایش بدم و عکسبرداری کم که اونجا مشخص شد که یه چنتایی سنگ تو کیسه صفرا پیدا شده و تشخیص این هست که جراحی بهترین راهه. خلاصه بیمارستان بستری شدم و کیسه صفرا که گویا از اول هم اضافی بوده رو از بدن خارج کردن. :) 

واقعا درد عجیبی بود. از سمت راست شکم درد شدید شروع میشد و به سمت کمر حرکت میکرد و اصلا اجازه نمیداد که بتونم صاف بایستم. بعد از عمل هم کولی بازیه خاصی درنیاوردم فک کنم و فقط وقتی میخواست پرستار درن تخلیه متصل به من رو دربیاره یه چند باری با صدای بلند خاندان و جد و اباد پرستاران، پزشکان، خدمه درمانی، وزیر بهداشت و نیمی از کابینه دولت رو مورد تعرض قرار دادم. البته تو دلم و اون گفتمان خصمانه فقط به چند داد پر حجم ترجمه شد. بعد از ترخیص هم چنان ننه من غریبم بازی دراوردم که از دور و نزدیک اشنا و غریب جهت عرض شادباش بمناسبت بازیابی سلامتی و بازگشت به خانه به حضور شرفیاب شدند. بعد از چند روزی لوس بازی و ولو بودن در تخت دیروز بخیه ها را کشیده و دور جدیدی از دید و بازدید به راه افتاد که بینهایت موجب خوش شدن حال و احوال شده.

خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 119 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 17:43