خط هشتاد و چهارم

ساخت وبلاگ

من زیاد یاوه میگم ولی بدجور دلم تنگته...

بیا دوباره برات داستان تعریف کنم تا قشنگ تماشات کنم.

.

.

اونموقع سر چارراه طالقانی تو یه برجی دفتر پخش لوازم آرایش زده بودیم. البته دفتر پخش که میگم اسمش یخورده بزرگه و الا فامیل دور یکی از دوستامون یه لاین محصولات بهداشت مو وارد میکرد و توی شهر دیگه پخش میکرد و دید یه عده خرکار دورهم جمع شدیم یه نمایندگی پخش هم گفت ما بزنیم. ینی من تا اونموقع حقیقت فرق اکسیدان رو با خمیر دندون نمیدونستم ولی خب آموزشهای جانانه ای دیدیم و برات از بیست متری شید سه چهارم زیتونی رو میتونستم نشون بدم. تا اونموقع هم خب کار کرده بودم ولی غالبا محیط کارگاهی و بیشتر مردونه بود و لق لقه زبونم هم فحش و بد و بیراه بود. مضاعف بر این هم باید بصورت اکتیو فروشنده و بازاریاب میشدم. و اینها جدا از استراتژی فروش هم بود. این وسط جمعیت خل وضعها کم نبود. ینی من اگه زمان بگیرم و بگردم خل و چل بخوام دورهم جمع کنم انصافا نمیتونم مجموعه ای بهتر ازونا پیدا کنم. تو این مجموعه هم همه ماخوذ به حیا. ساکت. آروم. اهل ادبیات و سینما و موسیقی. اصن یوضعی. خب فروش اسمش رو خودشه. شما باید جنس رو فرو-ش- بفرمایید به هر طریقی شده و زبان و اکت بدن بسیار شدید لازمه.

از یه طرف دیگه هم کار پخش و بازار لوازم آرایش تو شهرمون دست چنتا آدم خاص بود و خیلی به ندرت اجازه میدادن که کسی وارد بشه. یکیشون که خیلی هم شناخته شده بود فامیلی بازار رو تو دست داشتن. تو هر جای شهر میرفتی یکی از پسرعموها رو میدیدی که مغازه داره. یکی ازونها از شانس خوش ما دقیقا اومد یه فروشگاه اجاره کرد بغل دفتر. یه فروشگاه بزرگ که شاید راحت پونزده شونزده متر دهنه مغازش بود. هممون به تواتر مختلف سر میزدیم و بهر ترتیبی بود میخواستیم این مغازه رو که واقعا هم تو چشم بود برا خودمون کنیم و جنسامون رو بچینیم تو قفسه هاش. مغازه دار هم همش دنبال اینه که از بازار بناله و تسویه رو بندازه عقب یا افرای بهتری بگیره ازت یا بازی دربیاره سر فروش. خلاصه رضا که صاحب مغازه بود رو تقزیبا یه روز در میون میرفتم میدیدم. از هر طریقی بود جنس میبردم براش. اونم با هر فنی که بلد بود امروز و فردا میکرد. 

یه روز رفتم تو مغازش و ازینور و اونور حرف زدیم و گفتم " آخه بابا چرا رو جنسای ما کار نمیکنی؟ چرا انقد اذیت میکنی اخه؟" اونم مثل همیشه شروع کرد ناله. باهاش یه قراری گذاشتم که دو تا باکس از یه کار پر فروش بزاریم تو قفسه هاشو فروشنده هاش برا ده روز رو جنس کار کنن. اگه تو اون ده روز دوتا باکس رو فروخت که دیگه یه عددی رو مشخص کنیم و بدون چونه من جنس براش بفرستم ولی اگه نفروخت اون دوتا باکس برا خودش و پولش رو نمیخواد بده. ینی تو اون چن ثانیه ای که طول کشید تا قبول کنه دلم عین سیر و سرکه میجوشید. چون من برنامم این بود که شده از آشناهای خودمون هم بفرستیم و جنس رو ازش بخرن. ینی تا گفت قبوله دیگه لفتش ندادم و سریع گفتم دوتا باکس آوردن تو مغازش. از فردای اونروز تمام فک و فامیل خودم و رفقا روانه مغازش بودن. خلاصه تونستیم اون مغازه رو به هر نحوی بود برا خودمون کنیم و دم عید هم که شد جنس مارو دیدم گذاشته پشت ویترین و زیرش نوشته "معجزه درمان مو".

خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 83 تاريخ : سه شنبه 7 بهمن 1399 ساعت: 19:40