خط هشتاد و دوم

ساخت وبلاگ

چن سال پیش یه فرصتی بدست آوردم که برم و از نزدیک پیاده روی اربعین رو تجربه کنم و واقعا هم تجربه جذابی بود و دو سال بعد ازونهم رفتم. امروز میخوام از هر سه سال یک خاطره ای تعریف کنم.

سال اول من تو یه گروهی ثبت نام کردم و هیچکس رو نمیشناختم اما خب تقریبا همه از جماعت دانشجو و هم سن و سال خودمون. خلاصه ازینجا که راه افتادیم نم نم با یکی ددو نفر یه گپی زدیم و تقریبا با هیچکش به اون معنا گرم نگرفتم. تا رسیدیم نجف. دیروقت بود که رسیدیم و فقط وقت کردیم یه دوشی بگیریم و بخوابیم. من اونموق تو این کش مکش بودم که سیگارو بزارم کنار و برا همین اصن با خودم سیگاری نیاورده بودم. صبح روز اول بود که یکی از بچه ها رو دیدم دم هتل وایساده و داره دود میکنه. تو شیش و بش این بود که یه نخ بگیرم یا نه که نتونستم جلو خودم رو بگیرمو ازش یه نخ خواستم. اونم همچین با اکراه یه نخ داد و این اولین برخورد من با حامد. یخورده این ور و اونور زدیم و فک کنم یک روز دیگه هم تو نجف موندیم. شب قبل از شروع پیاده روی گروه کاشف بعمل اومد که مسئول گروه کلا همه چیز رو گذاشته به امان خدا و ول کرده رفته. واقعا هنوز هم یادم نمیاد دقیق که مرض اون آدم چی بود که اینجور شد. چنتا از دخدرا و پسرای کاروان که شاید بیشتر اطلاع داشتن از برنامه سفر سریع یه جلسه صحرایی تشکیل دادن و خواستن هرکی داوطلب هست برای کمک بیاد. منم که کلا مریض فضولی دویدم ببینم چخبره. اونجا قرار شد که اونایی که قبلا اومده بودن برای پیاده روی مسئولیت گروهها رو برعهده بگیرن و داوطلبهای بی تجربه مثل من هم کنار دستشون باشن برای کمک. گویا حامد قبل ازون چن باری پیاده روی اومده بود و سر همون یه نخ سیگار گرفتن گفت که منم باهاش همراه بشم. برنامه جوری بود که تو دو شب و سه روز میتونستی این مسیر رو جوری بری که کسی اذیت نشه تو گروه و برنامه ماهم این بود که شبانه زودتر بخوابیم و یکی دوساعت بعد از نیمه شب حرکت کنیم که به گرمای روز کمتر بخوریم. واقعا تجربه خیلی غریبی بود اما اون سفر پایه ای شد برای اینکه با ده دوازده تا آدم جدید آشنا بشم و کلی صفا کنم کنارشون. 

چنتا از همون بچه هایی که تو سال اول خیلی فعال کارها رو راست و ریس کردن تصمیم گرفتن که خودشون رسما مسئولیت گروه پیاده روی رو به عهده بگیرن. قرار بر این شد که کل ثبت نامی ها رو تو گروههای کوچک تقسیم کنن و از منم خواستن که حالا که راه رو یکسال تجربه کردم مسئولیت یکی ازین گروههای کوچیک رو بر عهده بگیرم. منم گفتم حله فقط به شرط اینکه برنامه پیاده روی من با حامد یکی باشه که از تبلی بیش از حد خودم کارا رو بندازم گردن حامد بیچاره و اونها هم قبول کردن. این سفر زمانی بود که من کاملا قید ترک سیگار رو زده بودم و با حامد قبل از سوار شدن به قطار تو تهران دو باکس یسیگار گرفته بودیم و کوله من شاید سه چهارمش پاکت سیگار بود. خلاصه فک کنم وسطای روز دوم پیاده روی بود تو زیر یکی از عمودهایی که قرار گذاشته بودیم وایساده بودم و منتظر بودم بچه های گروهم برسن و مطمان بشم که کسی حادثه ای براش پیش نیومده که جا بمونه. اکثر بچه ها گروه من خانوما بودن هر کدوم به نوعی غری میزدن و من هم برای اینکه در امان باشم چند قدمی با فاصله وامیستاده بودم. همینجور داشتم برا خودم دور درجا میزدم که یهو دیدن ماشین تخلیه بار سیگار داره از پشتم خالی میشه. گویا زیپ کیفم باز شده بود و فقط پاکت سیگار بود که عین بارون میریخت رو زمین. اصلا صحنه خوشایندی نبود جدا ولی کلا ازونجایی که شرم و حیام زیر خط فقر همه رو با حوصله جمع کردم و یه نخم روشن کردم همونجور مشغول قدم زدن شدم. اون سفر هم شکر خدا بسلامت تموم شد ولی با خودم عهد بستم که هیچوقت مسئولیت گروه رو قبول نکنم.

گذشت تا سال سوم. دقیقا یادم نمیاد ولی فک کنم مینیسک پام پاره شده بود که نمیتونستم دیگه پیاده روی برم و وقتی بچه ها زنگ زدن که ببینن برا پیاده روی چیکار میکنم گفتم که امسال برا اینکه پام مشکل داره نمیتونم بیام. تا اینو گفتم دیدم رفیقم ازونور داره میخنده و گفت اتفاقا امسال یه نفر رو میخوایم که با سیفی زودتر برن و محل اسکانمون رو ردیف کنن. فک کنم یه چن روزی قبل از حرکت گروه من و سیفی رفتیم عراق. من تو کربلا موندیم و سیفی رفت نجف که هم اونجا محل اسکان رو ردیف کنه و هم با بچه ها پیاده بیاد کربلا. منم روزا یخورده کمک میکردم برا آماده کردن محل اسکان و یخورده هم تاب میخوردم تو کوچه کنج و کنار کربلا. تقریبا هر روز هم میرفتم پیش اون رفیق عراقیمون و یه چن ساعتی پیش اون میشستم. یکی ازون روزا نشسته بودم دفترش و دیدم با عجله داره میاد تو. گفت مثل اینکه یکی رو تو حاشیه شهر پیدا کردن که گویا ایرانیه ولی هیچ مدرک شناسایی همراهش نیست و به هیچ حرفی نمیزنه. میای بریم پیشش شاید فارسی باهاش صحبت کنی شروع کنه به حرف زدن. دوباره این مریض فضولی من گل کرد و چن دقیقه بعد دیدم با یه راننده تو جاده دارم میرم. انصافا فک نمیکردم تو زندگیم با یکی مواجه بشم که رانندگیش از منم بدتره ول اونروز دیدم. اصلا به هیچ وجه ترمز نمیگرفت و فقط دستش رو بوق بود و گاز میداد. خلاصه رسیدیم به اون بنده خدا و هر چقد التماس و خواهش و تمنا کردم افاقه نکرد و چیزی نگفت. نمیدونم ولی فک کنم بنده خدا رو چیز خورش کرده بودن و وسایلش رو دزدیده بودن. وقتی رسیدیدم کربلا بردیمش دم کارداری سفارت و اونجا تحویلش دادیم. شاید یک هفته ای من اونجا موندم و یک روز قبل از اربعین من برگشتم و اون آخرین باری بود که به عراق سفر کردم.

خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 79 تاريخ : سه شنبه 7 بهمن 1399 ساعت: 19:40