خط هشتاد و یکم

ساخت وبلاگ

فک کنم سه چار سال پیش بود که یه نیمچه طرحی تو استان مازندران داشتم و بواسطه اونکار یکسالی به شهرستانهای استان باید میرفتم و کار رو پیگیری میکردم. هر از گاهی هم که اگه فرصت میکردم یه گوشه کناری سری میکشیدم. امروز اول از یه اتفاق جالب میگم و بعد از یه جای جالب.

بیشتر اوقات من تو بابلسر بودم که هم به آمل نزدیک باشم و هم به بابل اما خب برنامه اون هفته من یجوری بود که باید میرفتم چالوس و شهسوار و رامسر و سریع برمیگشتم میرفتم ساری. اول از همه کارای تو چالوسم رو انجام دادم و شب رو پیش یکی از دوستام تو همون چالوس گذروندم و فردا صبح زود حرکت کردم به سمت شهسوار. اونجا کار خاصی نداشتم و تو دوساعت همه کارها رو راست و ریس کردم و گازشو گرفتم که بتونم کارای رامسر رو تو همون روز انجام بدم. ازونجا که کارای چالوس و شهسوار خیلی بی دردسر انجام شده بود حسابی لول بودم و موزیک با صدای بلند برپا بود و قر پشت فرمون و اصلا حواسم نبود با چه سرعتی دارم میرم. همینجور که تو حال خودم بودم یهو نمیدونم از کجا دیدم یکی از عزیزان راهنمایی رانندگی با کفگیرش پریده وسط جاده و داره بمن علامت میده که وایسم. که من مسلما وانستادم چون هم دیر دیدمش و هم اینکه گفتم دیگه جریمه اگه الصاقی نباشه بعدا میتونم شکایت کنم و بزنم زیرش که خرافات نوشتن. همونجور با سرعت از بغلشون رد شدم. همینطور بشکن زنان داشتم همخونی میکردم با خوننده که دیدم یه ماشین راهنمایی رانندگی بغلم داره علامت میده که وایسا باس اعمال قانون بشی. با یه لبخندی همچین شل کردم وایسادم. خیلی جالب باهام برخورد شد. اصن صحبتی نکردن فقط یکیشون پیاده شد و نشست تو ماشین گفت بریم. من هاج و واج که خب کجا؟ سرکار عزیز هم با خنده زد رو شونم و گفت پارکینگ. من انصافا بد نیستم تو مجاب کردن. ولی ناکس هرچی خواهش تمنا و التماس کردم گوشش بدهکار نبود و یه کله ماشینو خوابوند پارکینگ و گفت ماشین چهل و هشت ساعت توقیفه. منم تو استرس قرارم تو رامسر فقط سری یه ماشین گرفتم و خودم رو رسوندم اونجا. یه چن ساعتی کارم طول کشید و شده بود حوالی یک و دو ظهر شایدم یخورده زودتر. 

از شانس خوب من همه مدارک ماشین همراهم بود و سریع طومار خلافی رو پرداخت کردم و برگه ترخیص ماشین رو به قرار یک ساعت تمام خواهش و التماس از فرمانده راهبر رامسر گرفتم. ینی خواهش و التماسی کردم که بیا و ببین. ولی انصافا دمش گرم سریع کارم رو راه انداخت فک کنم ساعت چهار بعد از ظهر بود که ماشین رو در آوردم از پارکینگ. از همونجا یه کله گازشو گرفتم و برگشتم بابلسر. دقیقا فردای همون روز یه قراری داشتم تو ساری و حوالی طهر بود که رسیدم اونجا. ماشین رو پشت فرمانداری پارک کردم و وقتی برگشتم دیدم ماشین نیست. قشنگ خشکم زد یه لحظه چون چند باری پیش اومده بود که ماشین رو بدون اینکه درش رو قفل کنم ول کرده بودم به امان خدا. سریع زنگ زدم پلیس و شماره پلاک رو دادم و کاشف بعمل اومد که ماشین رو زیر تابلو توقف ممنوع پارک کرده بودم و اونام برده بودن پارکینگ. ینی انصافا تابلو رفته بود پشت درخت و اصلا به هیچ وجه معلوم نبود اونجا توقف ممنوعه. اینجور بود که در دو روز پشت سر هم ماشین دوبار توقیف شد.

این یکی از اتفاقات جالب اون مدت بود و اما جای جالبی که دیدم. خب واقعا بدون شک استانای شمالی جاذبه دیدنی کم نداره و هر طرفی که بپیچی کلی میتونی خوش بگذرونی اما این جایی که تونستم ببینم واقعا بینظیر بود. از قائمشهر که میای بیرون حوالیه سوادکوه یه پلیس راه هست که دقیقا همونجا یه جاده فرعی به سمت راست هست که میره تو کوه. تقریبا یک ساعتی تو اون جاده رفتم بالا که دیدم مه داره همینجور متراکم میشه و به جایی رسیدم که واقعا شاید تا دومتری هم معلوم نبود دیگه. شاید مشهورترین روستای اون منطقه آلاشت باشه اما تو اون جاده دومرتبه یک فرعیه دیگه ای بود که فقط یه جاده شوسه داشت که برسی به اونجا. نمیدونم چرا ولی یهو ویرم گرفت که برم اون جاده رو بالا. شاید یه یک ساعت دیگه هم رفتم بالا و همینطور که میرفتم از تراکم مه کم میشد. رسیدم بالای یه سربالایی و سرچرخوندم دیدم بالای ابرا هستم (هنوز چیزی نزدم :)). ماشین و نگهداشتم و پریدم بیرون. روانم پاک شده بود. همینجور دور خودم فقط میگشتم. چنان سکوتی بود که انگار همه چیز در سکون هست. رنگ خاک، سبزه و آسمون همه خیلی خیلی شفاف تر بود و آفتاب هم سوزنده تر. واقعا بینظیر بود. سوار ماشین شدم و یخورده دیگه رفتم و تو یکی از اون روستاها بنام امامزاده حسن یه تابی خوردم و برگشتم پایین. من قبلا جای دیگه همچین صحنه ای ندیده بودم و بخوبی اون جا و اون روز بیادم مونده. 

خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 87 تاريخ : سه شنبه 7 بهمن 1399 ساعت: 19:40