خط یازدهم

ساخت وبلاگ

دیشب تولد چهل سالگیم بود. شب جالبی بود. خیلی از دوستایی که الان دیگه دیر به دیر میبینم رو دیدم و کلی مرور کردیم همه اون خاطراتی که باهم داشتیم. بامزه بود هر کدوم یه خاطره ای که باهم داشتیم رو تعریف کردن. یکی از بچه ها یاد اون زمانایی رو میکرد که هی در تکاپو بودیم. تازه لیسانس رو گرفته بودیم و هر کدوم به هر دری میزدیم و یه کاری برا خودمون دست و پا کنیم. البته یه توضیحی بدم تقریبا از اول دوره لیسانس سعی میکردیم خودمون رو مشغول کنیم حالا شده کار پاره وقت یا سطح پایین یا سرکاری. بعدشم که همه باهم سخت افتادیم دنبال اینکه یه کاری باهم کنیم و کاسبی کنیم. فکر کن چن نفری میدویدیم تا یخورده پول دربیاریم و تقریبا شب به شب یا آخر هفته ها همش خرج میشد. یاد اون همه بالا و پایینها کردیم. درگیری های روحی و فکری که داشتیم. تا اونجایی که یادم میاد همیشه سرمون شلوغ بود و همیشه فکر میکردیم عقب هستیم و هر چقدر تلاش کنیم هم کمه. مرور خاطرات خیلی کیف داد. هر کدوم چجوری عاشق شدیم و چجوری آجر رو آجر گذاشتیم. بعضی جاها هم یادمون میفتاد چجوری دیوارمون خراب شد یا خراب کردن و یه چند لحظه فقط بهم زل میزدیم و اصلا صلا لازم نبود حرفی بهم بزنیم. 

پسر هدایت یه عکس از آلبوم باباش آورده بود که من نداشتم. چند لحظه فقط نگاه کردم تا یادم بیاد که کی و کجا بود که این عکس رو انداخته بودیم. مراد، سید، پارسا، هدایت، رضا، تن تن، خشی و امید. همشون تغییر کرده بودن. بعضیاشون کمتر و بعضی دیگه بیشتر. تقریبا همشون غیر پارسا و خشی و هدایت موهاشون یخورده ریخته بود البته غیر امید که از همون اول کچل بود. امید سلطان عشق و حال بود از همون اول، جیگرشو پسرش دیگه الان داره مردی میشه برا خودش و بر عکس باباش خیلی آرومتره البته فعلا فکر کنم. دختر نازش هم الان پنج سالش شده که یه چند روزی تولدش با من اختلاف داره. امید بین ماها اولین نفری بود که بچه دار شد و بعدش پارسا بود. آخی قربونشون برم. عین بچه های خودم میمونن. تقریبا همه دیگه الان پدر شدن غیر از خشی. البته اون هنوز ازدواج هم نکرده. یه زمانی خیلی بهم نزدیک بودیم و تقریبا همیشه باهم کارامون رو انجام میدادیم. اون موقعا که تب ازدواج بین بچه ها بالا بود و یکی یکی داشتیم خانواده تشکیل میدادیم خیلی بهش گیر دادیم و خیلی حداقل خود من باهاش صحبت میکردم که بالاخره یه کاری بکن و از اینجور حرفا ولی هم خودش عرضه نداشت و هم نمیدونم شاید شانس هم نداشت یا شایدم قسمتش اینطوری بود. البته بنظر خوب و سرحال میاد و خودش رو وفق داده با این شرایط.

امروز به یاد قدیما داده بودم عکسای دیشب رو چاپ کنم و غروب که داشتم برمیگشتم تو مترو چند بار عکسارو نگا کردم و گذاشتم تو پاکت که دیگه خیلی جای دستم روش نمونه. سرم رو تکیه دادم و چشام بستم که مثلا یخورده استراحت کنم تا خونه. صداهای جالبی میشنیدم تو اون همهمه. دوتا بچه مدرسه ای بودن که از شروع دوباره مدرسه ها به هم دیگه شکایت میکردن و اینکه چقدر دلشون واسه تابستون تنگ شده از همین الان. مثل اینکه به خوابیدن تا ظهر و بازی کردن تا نصف شب عادت کرده بودن و کلی به مدیر و ناظم و معلما بد و بیراه میگفتن. این دوتا که رفتن بیرون با صدای جر و بحث یه جوونی چشام رو باز کردم و بدبخت به هزار در میزد که بتونه یه روز مرخصی بگیره. تلفن رو که قطع که کرد، رو کرد به من و گفت بخدا دیگه دارم میمیرم، از صبح تا شب دارم میدوم و هرچی میگن انجام میدم براشون اما یه روز مرخصی میخوام بدن جونشون درمیاد. تا اومدم جواب بدم یهو در باز شد و ملت هجوم آوردن تو، یه پیرمرد بیچاره هم با سیل جمعیت اومد تو و روبروم دراومد. خیلی سرحال بنظر نمیومد و جام رو دادم بهش که بشینه. یه دعای جالبی کرد که خیلی زیاد شنیده بودم قبلا و بهش توجهی نکرده بودم اما هنوز ذهنم رو درگیر خودش کرده. گفت: "الهی پیر شی جوون".

+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم مهر ۱۳۹۶ساعت 22:59 توسط شبروز |
خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 155 تاريخ : يکشنبه 7 آبان 1396 ساعت: 23:36