خط دهم

ساخت وبلاگ

یادم میاد خیلی کوچیکتر که بودیم، فرصت رو غنیمت میشمردیم و حسابی آتیش میسوزوندیم. تقریبا از بعد از ظهر تو خیابون بودیم و وقتی میرسیدیم خونه که تقریبا همه خواب بودن و یواشکی میرفتیم یه گوشه میخوابیدیم. تو اون برهه از سال کلی سرگرم میشدیم و با بچه های دیگه کلی جر وبحث میکردیم که امسال من فلان کار رو میخوام انجام بدم یا تو چرا اون کارو میخوای انجام بدی؟ شربت و چای و شیر و شیر کاکائو داغ و کیک یزدی و کلا هر چیزی که خیرات میشد رو پشت هم میخوردیم و هی ازین ور به اون ور وول میخوردیم. من و رفیقم (حسن) اون موقع ها از اون روز اول که هیئت میرفت از قلعه یزدیا پرچما و کتلها رو بیاره یه هدف داشتیم و فقط یه هدف، اینکه اون پرچم بلنده رو زودتر از همه تصاحب کنیم و تا آخره دهه هم اجازه ندیم احدی بهش نزدیک بشه. صفایی میکردیم باهم، سه تایی. من، حسن و پرچم. چون از همه پرچما بلندتر بود، میزاشتن جلوتر از همه بره، یجورایی حس یکه تازی داشت. باحال بود. من یخورده پرچم رو میبردم و بعد که خسته میشدم، میدادمش به حسن که بیاره و این همینطور تکرار میشد. نمیدونم چرا ولی به یه جایی میرسیدیم که اسپند دود میکردن، اون پارچه پرچم رو میبردیم بالاش و تکون میدادیم. الان بوی اسپندش یادم نیست اما یادم میاد که آرومم میکرد انگار میخواستیم دود اسپند به همه برسه یا نمیدونم چرا اینکارو میکردیم. همیشه اینقدرام آروم نبودیم، یادمه یدفعه نمیدونم چی شد که من و حسن هردومون غافل شدیم از پرچم و وقتی برگشتیم چشت روز بد نبینه یکی از رفقا همچین شوخی شوخی داشت رو اعصابمون راه میرفت. میگفت تا مسجد محل بدید من بیارم پرچمو... تقریبا شبیه فحش بود به ما. خیلی یادم نمیاد ولی آخرش یادمه که شلوار من پاره شد و سر اون پسر شکست. عادت حسن بود دیگه کاریش نمیشد کرد. فقط با آجر ارتباط میگرفت. یه بار دیگه هم با هیئت رفتیم تا یه محل دیگه و نمیدونم چیشد که قرار شد وسایل و پرچما رو با ماشین برگردونن. ماهم با بچه ها داشتیم دست خالی برمیگشتیم که رسیدیم به کوچه قبرستون و قرارشد از اونجا برگردیم سمت خونه. اونجا یه موقعی ترس داشت که تنها بودی و کسی دور و برت نبود، اما اون موقع خوب بود تقریبا یه هفت نفری بودیم البته کل کوچه رو دویدیم و آخر سر ته کوچه یکی از بچه ها تمام زنگای یه آپارتمان رو فشار داد و داد زد " در برییییید".

اما از همه اینا که بگذریم، یه خاطره هست که خیلی خوب یادمه. مثل هر شب از غروب اومده بودیم بیرون و کلی ورج وورجه کرده بودیم. با هیئت قرار شد بریم یه محل دیگه و برگردیم که یخورده دور بود. البته با هیئت وقتی که میری زمان برای یه مسیر مشخص چند برابر میشه. یخورده ذکر، یخورده شور، یخورده روضه بالاخره از هر زمینه ای میچشی تا به مقصد برسی. ماهم رفتیم و نتونستیم شام بخوریم و برگشتیم. واقعا تو راه برگشت پاهامون رو به زمین میکشیدیم و حسابی هم خسته شده بودیم و هم گرسنه بودیم. وقتی رسیدیم تو محل خیلی دیر بود. من و حسن و یکی دیگه از بچه ها باهم بودیم. بعد از اینکه پرچما رو گذاشتیم تو مسجد با حال نزاری راهیه خونه شدیم. باورمون نمیشد که نونوایی محل داشت اون موقع شب پخت میکرد. واااای بوی نون تازه و ما سه تا گرسنه و داغون. فقط الان مسالمون پول بود. قشنگ تا ته جیبامون رو گشتیم و رو هم دیگه تونستیم یه ده تومنی پیدا کنیم. یه دونه نون میشد بگیریم. یه دونه گرفتیم و به سه قسمت تقسیم کردیم. اینقدر با ولع میخوردیم که واقعا الان یادش میفتم آب از لب و لچم راه میفته. خیلی مزه داد. بعد اون همه راه رفتن و خستگی و گرسنگی واقعا چسبید.

همینطور که بزرگتر شدیم حس و حالمون هم عوض شد. یه موقعایی بود که محرم و صفر برامون ماه توبه و تخلیه شده بود. کل سال رو میگشتیم، حالا گشتنمون به حق بود یا ناحق بماند اما بقول اون موقع "محفل" نقل مجلس بود. روال جالبی بود در نوع خودش. کسب، رفاقت بود و خیلی دیگه، چیزی ارزش نداشت برامون. نسبتم دیگه با هیئت رفتن و این جور مسایل فرق میکرد. نه که نرم نه، اما یخورده فاصله میگرفتم شاید. تقریبا یه چند سالی هم مناسبت من و هیئت اینطور پیش رفت. دیگه از من و حسن هم خبری نشد که نشد.

گذشت تا بیست سالم شد. باز بهم ریخت خیلی چیزا. تقریبا همه چیز. اینکه چیشد و چی نشد بماند. اما بعضی خاطرات به همون اندازه پیدا کردن نون تو اون وقت شب و تو اون حال دقیق دقیق به خاطر دارم. حالم خیلی خوب شده بود. دلم لک میزد برا سیاهیای هیئت و نشستن تو روضه. ذکر غریب شنفتن و غرق شدن تو غصه. هی مداح بگه و هی اشک بریزم. بعضی وقتا التماس میکردم به دو چشم که تو رو خدا رحم کنید به من. نه که اگر اشکم نیاد آبروم میره یا باید تو هیئت اشکت بیاد، نه والا. التماس میکردم که بباره تا آروم بشم. خیلی برکت داشت، عجیب. بعد از چند سال که به این منوال گذشت الان دیگه میترسم. میترسم برم تو هیئتها. نه که ادا انتلکتا رو در بیارم یا ادعای عارفا بالغیب داشته باشم، اما باور بفرمایید میترسم. از خیلی چیزایی که میشنوم، میترسم. 

+ نوشته شده در سه شنبه چهارم مهر ۱۳۹۶ساعت 0:10 توسط شبروز |
خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 108 تاريخ : يکشنبه 7 آبان 1396 ساعت: 23:36