خط نهم

ساخت وبلاگ

هنوز خیلی از سپیده دم نگذشته بود و به راحتی میتونستم هوای مرطوب بیرون رو حس کنم. بلند شدم و همینطور تو رختخواب نشستم و پتو رو دور خودم پیچیدم، یجور که تمام بالا تنه و دور گردنم رو پوشوند. این جوراب پشمیایی که پا کرده بودم و پاچه شلوارمو زده بودم توش یه حس خیلی خوبی میداد. همینطور تکیه دادم به دیوار پشتی و پاهامو دراز کردم گاهی چشمم میخورد به شومینه هیزمی اتاق و گاهی هم چشم میدوختم به قطرات آبی که رو شیشه سر میخوردن. آتش از نفس افتاده بود اما هنوز اتاق رو گرم میکرد و من کیفور از سرمای روی گونه و گرمای بدن چرتهای کوتاهی میزدم...

فکر کنم چند ساعتی به همین منوال گذشت و بعد که از آخرین چرت بیدار شدم، دیدم که آسمون ابری شده و اینطور بنظر میرسید که بارون قراره بیاد. پتو رو از دور خودم باز کردم و از تخت اومدم پایین و یه ژاکت آستین دار بلند و درشت بافتی که روی صندلیه بغل تخت گذاشته بودم رو انداختم رو دوشم. اولین کاری که باید میکردم این بود که چای درست کنم. این یخورده منو بیشتر گرم میکرد. یخورده هیزم که بغل شومینه گذاشته بودم، انداختم تا یخورده آتش جون بگیره و کتری رو گذاشتم روش. حالا تا آب جوش بیاد وقت بود برای همین رفتم از بیرون یخورده هیزم آوردم که بعدا نخوام برم. 

انبار هیزم پشت خونه بود و من برا اینکه نچام، کلاه پوست جدیدم رو که تازه خریده بودم سرم کردم و چکمه هایم رو پا کردم. در رو که باز کردم یه باد خنکی به صورتم خورد و یخورده لرزم شد. کاملا معلوم بود که قراره هوا طوفانی بشه. همینطور که داشتم ایوون رو دور میزدم تا از پله های پشتی برم سمت انبار، چشمم خورد به دوتا نرده ای که یادم نیست از کی تا حالا همینطور لق هستن. برای یه لحظه اومد تو فکرم که یخورده ور برم باهاشون و درستشون کنم اما واقعا خدا رو شکر، به همون سرعت که این فکر اومد به همون سرعت هم رفت. راهم رو کشیدم و رفتم به سمت انبار. باد و بارون دیشب یه خورده هیزم ها رو بهم داده بود و حسابی جلو انبار رو شلوغ کرده بود. حالا این انبار نه که گاوصندوق فولادی باشه، یه اتاقک هست که سقف داره و دیوارهاشم دو تا تخته چوب هستن. 

یخورده هیزم ها رو مرتب کردم و یه بغل بزرگ هیزم هم با خودم آوردم خونه و ریختم جای همیشگی. کتری حسابی داشت غل غل میکرد. یه لیوان چای ریختم و چند تا کلوچه مربایی برداشتم. صندلیم را کشیدم کنار پنجره و اندک اندک سرگرم چشیدن چای و کلوچه شدم. بخار چای رو صورتم حس غریبی داشت و منظره روبرو خیال انگیز بود. پنجره مشرف به دشت مسطحی است که از پایین آن جاده عبور میکند و در دوردست کوه که نه اما تپه بزرگیست که با هوایی که همیشه اینجا داره بزرگتر خودش رو نشون میده. اغلب اوقات اینجا هوا ابر و بارون و سرما داره. حاشیه شرقی دشت البته نه خیلی دور درختهای سرو تقریبا بلندی هست که خیلی هم زیاد نیستن اما برای نوازش چشم کافی هستن. وقتی لیوان چای تموم شد که نم نم بارون شروع شده بود و هوا هم تقریبا رو به تاریکی میرفت. تقریبا داشت زمان کار روزهای تعطیل من فرا میرسید. الان که دیگه کار دیگه ای نداشتم و نوبت باز کردن نامه بود.

تنها یادگاری که از تو به جا مونده برای من همین نامه است.

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم شهریور ۱۳۹۶ساعت 23:33 توسط شبروز |
خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 143 تاريخ : يکشنبه 7 آبان 1396 ساعت: 23:36