خط هشتم

ساخت وبلاگ

یبار چنان محکم کوبیدم به دیوار که استخون انگشتم ترک برداشت و چند روز تو اتل بود. یه بارم دزدکی رفته بودم بالای دیوار نمیدونم انجیر خشک بردارم یا توت خشک یا هرچی، پام لیز خورد و یه میله به چه بزرگی رفت تو پام و کلی بخیه خورد. یه دفعه دیگه رو یادم میاد که بقول اون موقع خودمون رفته بودیم باغ که بزمی به پا کنیم و شب جلو آتیش لش کرده بودم و داشتم با چاقو، پوست یه تیکه چوب رو میکندم که چاقو در رفت و انگشتم رو بریدم و بازم چنتایی بخیه خورد. خیلی کوچیک بودم، زمانی که دبستان میرفتم. داشتیم تو حیاط مدرسه دعوا میکردیم و من میخواستم بزنم و در برم. البته زدم اما موقعی که در رفتم اون پسره نمیدونم با چی زد تو در شیشه ای، شیشه شکست افتاد رو انگشتم و چنتا دیگه بخیه خورد. تو همون دبستان دو تا کار دیگه هم کردم. یه دفعه اون عرفان بخت برگشته رفته بود بالای تیرک آویزون شده بود و به من گفت هلش بدم و ازون جایی که کلا مقدار زیادی کارام از رو حماقت بود (هست) خیلی محکم هلش دادم و اون بدبخت افتاد و لب بالاییش جر واجر شد و بعلت اینکه آویزون شدن از تیرک دروازه کار حرامی بود در مدرسه من از اتهام پاره کردن عرفان خلاص شدم.

اما گیر هم افتادم... دقیقا آخرین روز مدرسه ها قبل از عید بود و من کلاس پنجم دبستان بودم. مدرسه زودتر تعطیل شد و باید یه مسیر کوتاهی رو تا سر خیابون پیاده میرفتم تا بابام بیاد دنبالم. تو راه یه پسره که الان یادم نیست کلاس چندم بود اما مطمانم که کوچیکتر بود شروع کرد منو اذیت کردن. اولش نمیدونم چرا چیزی بهش نگفتم تا رسیدیم تا سر خیابون که خیلی کفرمو درآورده بود. اونجا بود که دویدم دنبالش و وقتی دیدم نمیرسم بهش پشت پا زدم بهش و اونم با کله خورد به میله هایی که دور باغچه جلوی یکی از مغازه ها گذاشته بودن و خون شروع کرد به پاشیدن. اینو تا اینجا نگه دارید باید یه نفر دیگه رو هم ازش بگم.

من هر روز باید میرفتم تا سر اون خیابون که بابام بیاد دنبالم البته از صدقه سری خواهرم بود که مدرسش روبروی ما بود البته شاید. اون مغازه ای که جلوش باغچه داشت و دور باغچش میله داشت، یه صاحب مسنی داشت که خیلی باهم میونه خوبی نداشتیم. آخه هر روز (من الان دیگه یادم نیست اما حس میکنم باید بگم از قصد) یه کاری میکردم که عصبانی بشه. این یارو خیلی به گلای تو باغچش علاقه داشت و منم خیلی به راه رفتن روی آجر و بلوک و کلا هرجای باریک علاقه داشتم و خب دور باغچه این بنده خدا هم آجرچین بود و منم هر روز بالای این آجرا رژه میرفتم. یه چند باری آجرا لق شدن و چند باری هم من لیز خوردم و رفتم رو گلهاش و ازین بابت حسابی کفر این بیچاره رو درآورده بودم تا بالاخره چنتا میله کاشت دورتا دور اون باغچه و چنتا زنجیر هم آویزون کرد که من نرم دیگه تو باغچه.

برگردم سر ماجرای کله اون پسره، آقا تا سر این خونین و مالین شد، صاحب مغازه عین پلیس مخفیا پرید جلو منو پس یقم رو گرفت. به اون پسره هم گفت بدو برو خونتون مادرتو بگو بیاد، من اینو گرفتم. بماند کلی فحش و فضیحت نثار من کرد تا سر و کله مادر پیدا شد و قیل و قالی به پا کرد دیدنی. با فغان و فریاد مادر ملت دور ما جمع شدن و هرکی تا میفهمید چیشده یکی میزد تو سر من. بعد کلی کتک از عابران پیاده و مادر داغدار، من رو بردن مدرسه که مثلا نامه بدن که من بدم خانواده معظم که بیان مدرسه دست گله پسرجان رو مشاهده کنن. نامه هم دادن و من یخورده معطل کردم تا اون مادر با بچش برن که با بابام رو در رو نشن. اینا که رفتن سریع اومدم سر خیابون و منتظر موندم تا بابام بیاد. البته خاطر نشان میسازم که بقدری رفتار متینی داشتم به جهت عدم سرشاخی مجدد با صاحب مغازه که نگو. خلاصه پدر آمد و من هیچی ازون ماجرا نگفتم. چون حساب کردم الان اگر رو کنم با وجود اینکه تعطیلات عید پیش رو هست. این تعطیلات بر من زهر گشته و ملول خواهم بود پس تا بعد سیزده صبر کردم و بعد نامه رو دادم که اساسی خانواده هم از خجالت بنده دراومد.

 

از کارای احمقانه معاصر براتون بگم که یه وقت خدایی نکرده فکر نکنید الان آدم شدم. مثلا همین چند سال پیش بود که دست خواهرم رو اشتباهی گذاشتم لای در ماشین. بزارید از اول بگم.

تا چند سال پیش تقریبا هر عیدی با یک ایل عظیمی میرفتم مسافرت و کلی مزه میداد. البته دیگه الان سالی یه بار هم اون ایل آدم رو نمیبینم. حالا بگذریم، تو یکی ازین سفرا موقع برگشت رقتیم تو یه پمپ بنزین - معمولا به محض اینکه ماشین توقف میکرد، من و خواهرم سریع در ماشین رو بازمیکردیم میپریدیم بیرون البته بیرون ماشین هیچ و به معنای واقعی هیچ خبری نبود اما عادت داشتیم – زمانی که میخواستیم پیاده بشیم من معمولا محکم در رو پشت سرم میبستم. نگو خواهر مفلوک من ستون رو گرفته تا بیاد بیرون که در یه محکم رفت رو چهارتا انگشتش و کامل در بسته شد و واقعا خیلی خدا رحم کرد که دستش چیزیش نشد. تا اینجاش یه اتفاق ساده بود که همه دیدن اما ماجرا برای چند لحظه بعد از بسته شدن در روی دستای خواهرم تا باز شدن مجدد یخورده فرق میکنه. نمیدونم فیلم "مرد عوضی" رو یادتون میاد یا نه اما یه تیکه تو اون فیلم بود دست پرویز پرستویی مونده بود لای در و چهار تا انگشتش که مونده بودن این تکون میخوردن و صحنه خنده داری داشت. شاید باورتون نشه ولی وقتی دست خواهرم مونده لای در و اون چهارتا انگشت داشت تکون میخورد یاد اون صحنه فیلم افتادم و نزدیک بود بخندم که صدای جیغ خواهرم منو برگردوند.

یا نمونه دیگه دست رفیقم بود که نزدیک بود از کتف دربیاد. یه عادت مزخرفی پیدا کرده بودم چند سال پیش که دست میپیچوندم. صحنه رو اینطور تصور کنید، من نشستم روی مبل راحتی و رفیقم نشسته پایین جلو مبل. نمیدونم چیشد یدفعه پریدم دستشو گرفتم و شروع کردم بپیچونم و اون مقاومت کرد و از طرفی منو تحریک میکرد که " برو بابا جوجو، نمیتونی بپیچونی" در همین اثنا یه دفعه با خودم گفتم اگر پام رو بندازم رو دستش فشار بیشتر میشه و میتونم دستش رو بپیچونم که اتفاقا همین کار رو کردم منتها وقتی با پا زدم به بازو و کتفش، یه صدای "تقی" اومد و من فقط خشکم زد تا ببینم میتونه دستش رو تکون بده یا نه؟ وقتی که دستش رو تکون داد یه نفسی به راحتی کشیدم و زدم تو سرش گفتم ترسوندی منو بابا.

البته واقعا نمونه ها و مسایل خیلی خیلی زیاده که یکی یکی داره یادم میاد الان اما واقعا خیلی ازونها دیگه الان از سرم افتاده و خیلی سر به راه شدم. خیر سرم.

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم شهریور ۱۳۹۶ساعت 11:39 توسط شبروز |
خط پانزدهم...
ما را در سایت خط پانزدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shabruz بازدید : 134 تاريخ : يکشنبه 7 آبان 1396 ساعت: 23:36